بی برنامه بودن، آشفتگی ذهنی، بی حوصلگی، اضطراب زیاد و گاها افسردگی رفیق همیشگی من در چندماه گذشته بوده. تقویمم رو که نگاه میکنم برام سخته بگم 5 ماه از زندگیم اینجوری بوده. برای دلخوش کنی خودم میگم 4 ماه، چون شاید ماه جولای حداقل سعیم براین بود که هرروز یکم درس بخونم و تقریبا هرروز هم ورزش میکردم. اما ماه های بعدش همه چیز بد بود و گاهی هم افتضاح. الان نمیخوام زیاد راجع به گذشته بنویسم چون دارم ماه آخرم رو توی ایران سپری میکنم. کلی کار ناتموم دارم که باید اینجا انجام بدم، از جمع وجور کردن تا کارهای اداری و آماده شدن برای اولین سفر تنهاییم به دورترین نقطه قابل سکونت کره زمین. باید با یه سریا خدافظی کنم و آخرین حرفایی که باید گفت رو بگم. باید با این واقعیت کنار بیام که معلوم نیست کی بتونم خونواده م رو دوباره از نزدیک ببینم. باید با این محله و پارکا و درختا و رهگذراش و شهری که از بچگی توش بزرگ شدم خدافظی کنم، چون احتمالا دیگه قرار نیست برای مدت طولانی اینجا بمونم. کلی درس و کار دانشگاهی دارم که تو اولویت انجام دادنن و به خاطر اهمال کاری روی هم جمع شدن. اما مهمتر از همه اینا، هنوز نفهمیدم راجع به یه سری چیزا با خودم چندچندم. یه سری مسائل هست که هنوز جرئت نکردم بهشون فکر کنم.
حدس میزنم دلیل اینکه اینهمه از کنترل خارج شدم تو خونه نشینی باشه. این مسئله برای من جدید نیست ولی تو دوران پندمی، بیرون اومدن از کارم و تنها موندن توی ایران (درحالی که تقریبا همه دوست و همکلاسیهام رفتن) خیلی بیشتر حس میشه. عمق فاجعه اینه که اهمال کاری فقط یه به تعویق انداختن ساده کارها نیست، بعد از مدتی به یه سبک زندگی ثابت تبدیل میشه و ساختار شخصیتت رو عوض میکنه. برای من این مدلی بود که اولش احساس گناه زیادی داشتم، اما بعد از مدتی تبدیل به عادتم شده. بیشتر روزها یه زندگی نباتی دارم که توش نه کارمیکنم، نه فعالیت جسمی، و نه معاشرت خاصی دارم. مدتهاست هیچ کتاب یا فیلم یا انسان خاصی رو دنبال نکردم، کارهای هنری و فوق برنامه هم که دیگه به کنار. بیشتر روزا درگیر کم خوابی ام و نهایتا فقط میتونم کارهایی رو انجام بدم که به بقای اولیه م کمک میکنه. این وسط وقتی اتفاقی یه تلنگر ذهنی میخورم، به شدت به هم میریزم و وارد موقعیت های مرزی وحشتناک میشم.