باورم نمیشه ۲۰ روز از سال جدید گذشته. حالا نمیدونم قرار بوده چه کار خاصی انجام بدم که گذشتنش مهمه. من که از اول سال فقط رفتم سرکار و دانشگاه. دوست داشتم بتونم یه resolution ای چیزی هم بنویسم اما نه ذهنم اونقدر آزاده و نه دلم اونقدر خوش. از صبح که پا میشم نداشتن کار و رزومه درست حسابی مثل پتک میخوره توی سرم تا شب. مثل یه انگل مغزیه که بخش بزرگی از انرژیم رو می بلعه. نه میذاره اونقدر شاد باشم و نه اینکه برای چیزهای دیگه برنامه بریزم. از اون طرف مشخصا دارم توی کار پیداکردن و تمرین مصاحبه اهمال کاری میکنم و دنبال یه روز خوب یا یه اتفاق غیرمنتظره ام. شاید هم اونقدر زندگیم با چیزهای دیگه پر میشه که وقتی برای اولویت اصلی نمیمونه. هرچند که گاهی تفریح هم میکنم ولی این فکرها نمیذاره شاد باشم.
دارم میرم پیش یه روانپزشک جدید. فعلا یه جلسه تاحالا باهاش داشتم. بنظرمیاد کلا روش کارش با قبلی ها فرق داره. فقط دنبال دارو دادن و تغییر دوزش نیست و یکم اون وسط تراپی هم انجام میده. بهم توصیه کرد که ظهرها اصلا چرت نزنم. به جاش بفهمم که واقعا چقدر خواب برام لازمه و همونقدر رو منظم از شب تا صبح بخوابم, یعنی نه زودتر برم تو رختخواب و نه دیرتر بیام بیرون. خودش میگفت اگه واقعا مغزت رو train کنی بعد یه مدت خوابت درست میشه. خیلی سخته برام که حرفش رو باور کنم, از بس که خوابم این چندماه افتضاح بوده. اما یه جوری مطمین حرف میزد که تصمیم گرفتم پیشنهادش رو اجرا کنم. و توی یه هفته یکم تاثیر مثبتش رو هم دیدم!!
از صبح تاحالا اولین باره که تونستم بشینم و لپتاپم رو باز کنم. قبلش مشغول کار بودم و وقتی رسیدم کلی تمیزکاری آشپزخونه داشتم. هنوز شستن لباس ها و مرتب کردن اتاق مونده. این دو روز اتاق اونقدر شلوغ بود که به سختی میشد توش راه رفت! ولی الان بهتره. امروز رانندگی هم کردم و بدک نبود. بی عیب و نقص نبودم ولی کار خودم رو راه انداختم. موقع رانندگی تازه میفهمم که چقدر مغزم غلغلکم میده که از نقطه امنم نیام بیرون و بذارم همسرم رانندگی کنه. توجیهش هم اینه که ممکنه اتفاق بدی بیفته. اما میخوام بهش گوش ندم, برنامه م اینه که دو هفته دیگه برم امتحان بدم. گوشیم رو هم باید درست کنم. یه سری خرید خونه هم دارم که دارم کم کم جلو میبرم. این کارهای جانبی که انجام بشه تازه یکم زندگیم شاید یکم سر و سامون میگیره و بتونم روی اولویت هام تمرکز کنم.
این ترم فقط یه درس اصلی برداشتم که اونم اجباریه. حجم مطالبش بالاست و یه پروژه ی طولانی هم داره ولی سخت تر از درس قبلی نیست. اون درس سخته رو که با نمره خوب گذروندم اعتماد به نفسم بیشتر شده که میتونم این پروگرم رو تموم کنم. هدفم اینه که درسهای مختلف بگیرم و ببینم کدوم برام بهتره یا بیشتر دوستش دارم. این ترم میخواستم یه درس دیگه رو به جای این بگیرم ولی استادش بهم گفت که پیشنهاد نمیده. به جای یه درس پیش نیاز این رو میرم سرکلاسش. بچه های کلاس همه خیلی فسقلین و مطالب کلا برام ناآشناست. پنج شنبه شب سر آزمایشگاهش هم رفتم و استادش بهم اجازه داد که توی کلاس بمونم و خیلی بابتش خوشحالم. یه جورایی هم فاله هم تماشا.
بالاخره ما هم بعد کلی وقت با یه زوج ایرانی رفتیم بیرون و یه شام کوچیک خوردیم. همیشه غر میزدم که چرا دوست کاپل نداریم. الان فکرمیکنم خیلی هم به حالم فرقی نمیکنه. معلوم نیست منو چی واقعا خوشحال میکنه. سن این دوست های جدید از من بیشتره و یه جورایی دیدن زندگی یه نفر تو دو دهه بالاتر از من هم جالبه. یه جورایی بهم میفهمونه خیلی جایی خبری نیست. به اون بدی که اضطرابم منو ازش میترسونه هم نیست.
برای رسیدن به جایی که امروز هستم از مسیر سختی گذشتم. نمیدونم این همه سختی لازم بوده و هست یا نه. نمیدونم ارزشش رو داشته یا نه. فقط میدونم یه روز که از خواب بیدار شدم مثل همیشه کلی بدن درد داشتم. همچنان خیلی خسته بودم. اضطراب و افکار منفی بهم هجوم برده بود. قلبم مثل همیشه تند تند میزد. رفتم دوش آب گرم بگیرم تا شاید حالم بهتر بشه. چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که حس کردم نمیتونم نفس بکشم. افتادم و توان پاشدم نداشتم. دست چپم کاملا بی حس بود و حس خیلی عجیبی توی بدنم داشتم. انگار که همه چیز داشت تموم میشد. انگار اون لحظه پایان من بود.
توی همون حالت همسرم رو صدا زدم. بیچاره خیلی ترسیده بود. کمکم کرد بیام توی اتاق و روی تخت بشینم. یکم آب خنک خوردم و بهتر شدم. اما ترس اون لحظه هنوز باهام بود. رفتم دکتر و بهم گفت که از اضطراب شدید اینطوری شدی. نوار قلبم سالم بود. فقط تصور میکردم که قلبم داره می ایسته. اما با این حال هنوزم وقتی وارد حموم میشم یاد اون لحظه میفتم. هربار بهم یادآوری میشه که بدنم چه عذابی کشید.
الان که دارم برای شما مینویسم توی جایگاه امن و نرم و گرم خودم نشستم. بخاری رو روشن کردم تا صداش بهم آرامش بده. بطری آبم هم بغل دستمه. حس خوبی داره.
نسبت به گذشته خیلی بهترم. انگار از پاییز امسال تا الان کلا یه آدم دیگه شدم. انگار دارم کم کم برمیگردم به نگاری که اون همه مضطرب نبود. نگاری که چیزهایی توی زندگی همچنان امیدوارش میکرد.
خونه جدیدمون رو دوست دارم. از هرنظر خیلی نسبت به خونه های قبلی که داشتیم بهتره. توش احساس راحتی میکنم. دوست دارم تمیز و مرتب نگهش دارم و توش وقت بگذرونم. چندبار هم توش مهمونی کوچیک گرفتم. اینکه صدای خنده و شادی هم روزی اینجا پیچیده یعنی کم کم میشه بهش گفت خونه.
تعطیلات سال نو فراتر از تصورم خوب بود. چندباری با دوستام بیرون و یه بار مسافرت چندروزه رفتیم. اون لحظه ها شادترین روزهای زندگیم توی آمریکا تا به الان بوده.
تازه میفهمم وقتی هرروز با اضطراب از خواب بیدار نشی, وقتی مدام مجبور نباشی خودت رو آروم کنی, وقتی احساس کنی که توی این دنیا جایگاهی داری, تازه اون موقع ست که کلی ایده و فکر مثبت هم به ذهنت میرسه. صبح تا شب رو با افکار منفی نمیگذرونی. گاهی نور هم به ذهنت میتابه. حس میکنی که تو هم میتونی و غیرممکن نیست.
شاید خودم هم عاقل تر شدم. یادگرفتم خودم رو بروز بدم و راحتیم رو اولویت بذارم. وقتی از چیزی یا کسی ناراحت میشم بگم. با اطرافیان مرز داشته باشم. برای خودم ساعت فراغت و خلوت بذارم. هنوزم خیلی سخته پایبند بودن به این چیزها. ولی تا حدی دست یافتنیه.
روزی که رفتم کتابخونه چندساعت بیشتر نتونستم بمونم. حس میکردم فشار زیادی روی چشمامه و تو همون قسمت سردرد داشتم. برگشتم خونه و به هر زوری بود سعی کردم یکم کدم رو پیش ببرم. واقعا سخت بود. دیروز صبح تونستم از استاد حل تمرین سوال بپرسم و بخش بزرگی از مشکلاتم حل شد. بعدشم کوییز هفتگی داشتیم. کل ویدیوهای درس که تموم نکرده بودم رو نگاه کردم و ویدیوهای قبلی رو مرور کردم. از صبح حس میکردم حال جسمیم واقعا بده ولی کم کم بهتر شدم. باورم نمیشد که با اون همه خستگی تونستم کارم رو پیش ببرم. طرفای عصر بود که یهو حس کردم خیلی شادم. پاشدم آهنگ گذاشتم و باهاش رقصیدم که خیلی بی سابقه بود
جدیدا روزا ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه از خواب پامیشم و دیگه تلاش برای خوابیدن فایده نداره. تنها راهم اینه که شبا سعی کنم زودتر بخوابم. از این همه بی خواب و بی انرژی بودن واقعا خسته شدم. حس میکنم اگه راه حلی پیدانکنم کم کم شخصیتم هم عوض میشه. دارم سعی میکنم روزا بیشتر آب بخورم. اگه بتونم ورزش کنم هم وضعیت جسمیم کلی بهتر میشه.
امروز هم باید سعی کنم کدنویسی رو پیش ببرم تا اگه اشکالی پیداکردم دوشنبه از استاد بپرسم. یه سری کارهای ریز و درشت دیگه هم دارم که این آخر هفته باید انجام بدم. دلم بیرون رفتن و معاشرت با آدمها میخواد. شاید امروز این وسط بیرون هم رفتم. امروز به این فکرمیکردم که اگه برم سرکار انگیزه و روحیه م چه تفاوتی میکنه. احساس مفیدبودن برای خودم و جامعه بنظر خیلی خوب میاد. این چیزیه که در حال حاضر توی زندگیم خیلی کم دارم.
این روزا خبرهای عجیب و غریب تمومی ندارن و من خیلی گیج میشم. سعی میکنم تاریخ و سیاست رو بفهمم ولی موفق نمیشم. فقط میدونم که کشته شدن آدمهای بی گناه خیلی اذیتم میکنه. شهرهای قشنگی که چندهزار سال تاریخ دارن روز به روز بیشتر نابود میشن و دلم به درد میاد. دوست دارم توی تاریخ سفرکنم و برگردم به دورانی که صلح نسبی وجود داشت. چرا آدمایی که اینهمه با هم فرهنگ و تاریخ مشترک دارن نمیتونن با هم در صلح باشن؟ چرا دنبال اتحاد و پیشرفت نیستن و به جاش ناامنی رو انتخاب میکنن؟
کلی وقت اینجا نبودم و این مدت خیلی اتفاق افتاده… بعد از دوسال و خورده ای رفتم ایران و یکماهی اونجا بودم. برگشتم و ترم جدیدم رو اینجا شروع کردم. طی یه اتفاق مسخره گوشیم کامل قفل شد و تقریبا همه عکسایی که این مدت گرفته بودم پاک شد. دو هفته پیش یهو خونه مون رو عوض کردیم و اومدیم یه جای نزدیکتر. وسط این اتفاق ها فهمیدم یکی از دوستای قدیمیم که باهاش ارتباط نداشتم تصادف کرده و فوت شده.
این ترم درس خیلی سختی دارم که اجباریه و از زیرش نمیتونم در برم. با این که استادش خیلی خوبه ولی خود مفاهیم و کدنویسیش سنگینه. اونقدر اضطرابش رو داشتم که شب ها نمیتونستم راحت بخوابم. تو طول روز هم تپش قلب داشتم و اذیت بودم. دیگه نتونستم تحمل کنم و طی یه حرکت انقلابی رفتم روانپزشک. دارو گرفتم و جلسه تراپی هم شروع کردم. خیلی خوشحالم که اینکار رو برای خودم انجام دادم.
حجم اتفاق ها و کارها اونقدر زیاد بوده که هضم کردنشون برام خیلی سخته. فقط میدونم که نباید زیاد به خودم سخت بگیرم. باید اجازه بدم ذهن و بدنم التیام پیدا کنن. خیلی عقلم رشد کرده که به این نقطه رسیدم تو زندگیم!
رفتم مشاوره و یکم بهتر شدم. بهم یه سری راهکار داد که انجام بدم. مثلا اینکه قبل خواب سراغ گوشی نرم یا اینکه یه لیست از چیزای مثبت درست کنم و موقعی که حالم بده اونا رو نگاه کنم. نمیدونم چرا وقتی حالم بده هرکاری میکنم که بدتر بشه. انگار میخوام عمق افسردگی و حال بد رو تجربه کنم. بهم گفت انتظاراتت از خودت بالاست که البته مشاور قبلی هم گفته بود. نمیدونم این از کجا اومده, شاید به خاطر رفتار بابام تو سالهای قبل بوده. این روزها هی بهم میگه به خودت سخت نگیر و فشار نیار ولی بابا دیگه دیر شده برای این حرفا!
به بابام که فکرمیکنم گریه م میگیره…به این همه فاصله ای که بین من و خونواده م هست. به مامانم. به خواهرم. به کارایی که نکردم. به جاهایی که توی ایران ندیدم. به اینکه دیگه اونجا خونه من نیست, حتی اگه فکرکنم هنوز هست…انگار دوران زندگی کردن اونجا برام تموم شده. چرا نمیدونستم اینقدر وابسته ام بهش؟ مشاور میگفت تو اینجا هنوز دایره اجتماعی خاصی نداری درحالی که توی ایران اینطور نیست. برای همینه که دل تنگیت اینقدر زیاده و اینجا نمیتونی شاد باشی…ازم پرسید راهی هست که بتونی این شهر رو یکم قابل زیستن بکنی برای خودت؟ و واقعا جوابی نداشتم! اما نهایتا به این نتیجه رسیدم که برنامه های گروه ایرانیا رو برم تا شاید بتونم دوست پیدا کنم.
حقیقتا دلم دوست دختری میخواد که روحیاتمون به هم نزدیک باشه و هر ازگاهی هم بتونیم هم رو ببینیم. گاهی با آدمها هم صحبت میشم یا توی فضای مجازی میبینمشون و آرزو میکنم کاش باهاشون دوست بودم. یا آرزو میکنم کاش دوستایی که توی ایران و جاهای دور دارم بهم نزدیک بودن. ولی انگار همیشه یه چیز این زندگی باید بلنگه!
امروز میخوام برم کتابخونه و سعی کنم کارام رو اونجا پیش ببرم. به قول مشاور باید هدفهای کوچولو کوچولو بذارم به جای اینکه بخوام پرشی برم جلو. مثلا با خودم بگم الان میرم تا استارباکس. بعد از استارباکس میرم تا کتابخونه. بعد نیم ساعت روی فلان چیز وقت میذارم. البته من از استارباکس فقط به عنوان مقصد اول استفاده میکنم … پول با ارزشم رو برای قهوه استارباکس حروم نمیکنم
دلم برای این کد بیچاره میسوزه که اینهمه روزه نوشتمش ولی نمیرم درستش کنم. داره داد میزنه که بیا و من رو تموم کن توروخدا من که میدونم نمیتونم خودم رو مجبور به کاری کنم تو هیچ شرایطی... اینکه خودم رو مجبور کنم فقط همه چیز رو بدتر میکنه... امان از این انگیزه و سیستم مغز آدمیزاد که بعضی وقتا هیچ جوره راه نمیاد با آدم
امروز امتحان رانندگی رو رد شدم. دلیلی که آورد به نظرم منطقی نبود و اصلا نمیدونستم باید چنین قانونی رو رعایت کنم. خیلی ناراحت شدم چون به خاطر شرایطم تا یک ماه و نیم دیگه نمیتونم امتحان بدم. همسرم هم مجبور شد از خونه کار کنه و دیگه نمیتونه فعلا باهام بیاد. امیدم به این بود که با گواهینامه گرفتن یکم مستقل تر بشم و وضع زندگیم بهتر بشه که اینم نشد. دوباره بعد ازینکه از ایران برگشتم میخوام توی یه محله ی خلوت تر و بهتر امتحان بدم.
با دوستم قرار گذاشتیم برنامه نویسی تمرین کنیم. بیشتر بعدازظهرها میرسم برم سراغش. ورزش رو هم میخوام مداوم انجام بدم حتی اگه خیلی کوتاه باشه. این روتین ها تنها چیزایین که میتونم بهشون تکیه کنم. از فکرهای زیاد و حرف های بی سر و ته دیگه خسته ی خسته م.
آخر هفته هم باید فایلای مربوط به کارم رو انجام بدم, چمدون ببندم, به علاوه کلی تمیزکاری و خریدای مربوط به خونه. جدید اگه یه کاری رو عقب بندازم حس میکنم زندگیم در مرز فروپاشیه, مثلا انجام ندادن یه کار ساده مثل تمیزکاری و آشپزی ساده و خرید هم باعث هدررفتن پول و مشکلات دیگه میشه...فقط کار منظم و روی برنامه بودنه که احساس امنیت میده بهم!