روی مبل هال نشستم و پتو روی خودم انداختم. صبح شنبه ست و هوا ابری و کمی خنکه. هرچی به دور و برم نگاه میکنم فقط خرت و پرت هایی رو میبینم که از یه هفته پیش جمع نشدن. گردن و شونه ها و کمرم نسبت به دیشب بهترن, ولی هنوز درد و تنش زیادی توشون حس میکنم. هنوز نفهمیدم این احساس درد و خستگی زیاد به خاطر ضعف عضلاته یا pms یا اینکه به سردردم ربط داره. بالاخره از یه جایی باید شروع کنم: ورزش های فیزیوتراپی رو آروم شروع کنم, قرص ویتامین D رو بخورم و کلی کارهای کوچیک دیگه که توی کنترل خودمن.
تابستون خیلی عجیبیه. تقریبا همه آدمهایی که کلی وقت باهاشون در ارتباط بودم برای همیشه یا موقتی از اینجا رفتن. هفته ی قبل پر از خداحافظی بود. هنوز نتونستم کاملا باهاش کنار بیام و در عوض مدت زیادی رو در روز میخوابم. فکرکنم دیروز فقط سه ساعتی غذا خوردم یا فیلم دیدم و بقیه ش رو کامل خواب بودم. برای خودمم خیلی عجیب بود. عجیب تر اینکه هنوز هم خوابم میاد.
امروز میخوام برم سرکار و اگه بشه تمرین کدنویسی انجام بدم. حتما برم حموم و برای یه سفر کوتاه دوروزه آماده بشم. یه جلسه ی کوچیک هم شب برم. مهم اینه که امروز خودم رو یکم جمع و جور کنم و از وضعیت کنونی خارج بشم. بعدش اگه حال جسمی و روحیم بهتر بشه میتونم به کارهای بیشتر فکرکنم.
خیلی فکرهای جورواجور دارم ولی الان دست و دلم به نوشتنشون نمیره.
برام آرزوهای خوب بفرستین.
این روزها که کار دانشگاهم به حداقل ممکن رسیده, فرصت بیشتری دارم که با خودم و فکرهام تنها باشم. روشهای مختلف رو برای بهترشدن امتحان کنم. با دوست ها و خونواده بیشتر حرف بزنم. به یاد ندارم که هیچ وقت قبلا چنین چیزی رو تجربه کرده باشم.
خیلی روزه که سردرد عجیب غریبی گرفتم. یکم شبیه سرگیجه و احساس سبکی در سر هم هست. امروز صبح دیگه نتونستم تحمل کنم, رفتم دکتر که البته نتونست بفهمه علتش چیه. فقط بهم چیزهای مختلف داد که امتحان کنم تا بتونه بفهمه مشکل اصلی از کجاست. یه احتمالی هم وجود داره که عوارض جانبی قرص ها باشه. خلاصه که امروز با حالت بدبختی نشستم کف داروخونه و داشتم تصمیم میگرفتم چی بگیرم و چی نگیرم. هربار که میرم دکتر یا داروخونه کلی هزینه ش میشه. حس میکنم اینجا به طرز عجیبی میخوان همه چی رو کنترل کنن و با سبک من خیلی سازگاری نداره. بعضی وقت ها هم رفتار کادر درمان منو بیشتر میترسونه. مثلا این دکتر ازم پرسید که ممکنه حامله باشم؟ و من دو روز نگران این قضیه بودم تا اینکه تستم منفی شد. نمیدونم چرا گاهی اینقدر بدبین میشم ولی تصور اینکه تو این شرایط یه نفر دیگه رو بیارم توی این دنیا خیلی نگرانم میکرد. درکل بچه دارشدن رو دوست دارم اما اون لحظه به شدت دلم برای بچه ای که مامانش من باشم میسوخت. نمیدونم چرا گاهی اینقدر دراماتیک میشم.
دیروز دوستام رو به خونمون دعوت کردم. سعی کردم برای چندساعت سردرد مسخره رو فراموش کنم. قرار بود مهمون ها شب بیان و تا ساعت ۱۲ ظهر هیچی توی یخچال نداشتیم (حتی پیاز). ولی با تلاش و کوشش من و سین خریدها انجام شد, غذاها درست شد و خونه هم تا حد خوبی مرتب شد. وقتی مهمون ها اومدن یکم آهنگ گذاشتیم و شادی کردیم. دوستم کلی توی کارهای آشپزی کمکم کرد تا غذاها آماده شد. بازی و سروصدای بچه ها سکوت رو میشکست. واقعا به چنین چیزی نیاز داشتم. شب هم کنارهم فیلم دیدیم. بهترین قسمت دیشب وجود سگ دوستم بود که جلوی پای من خیلی راحت خوابیده بود و نرم و پشمالو بود. واقعا قدردان تک تک لحظه های با هم بودن, مکالمه هامون و لبخندهایی که میزنیم هستم. تجربه های این چندسال بهم نشون داده که این چیزها رو اصلا نباید بدیهی دونست. آدم ها و فرصت ها میان و میرن و هیچ چیز پایدار نیست. و زندگی دقیقا همینه.
دلم برای ایران خیلی تنگ شده: خونواده, فامیل, پارک ها, در و دیوارها, کوچه پس کوچه ها, آدمهای رهگذر و خیلی چیزهای دیگه. پارسال این موقع ذوق ایران رفتن رو داشتم. در حال حاضر یادم رفته که برگشتن از اونجا چقدر سخت بود. لذت دیدار دوباره مجبورم میکنه که فراموشش کنم.
مامانم از یه مادی قشنگ کنار درخت های چنار برام عکس فرستاده. یه ویدیو دیگه هم هست که صدای شرشر آب توش میاد. دوباره یادم میاد که چقدر طبیعیت ایران خاص و قشنگه. با وجود اون همه خشکسالی و گرمای هوا بازم راه رفتن توی اون پارک ها روحم رو نوازش میکرد. یه دوره هایی تو ی زندگیم بود که تنها پناه زندگیم همون درخت ها بودن. دارم به این فکرمیکنم که اگه طبیعت نابود نشده بود و این همه بی آبی نداشتیم طبیعت چقدر زیباتر هم میبود. انگار اینجا یه دنیاست و ایران یه دنیای دیگه. دنیایی که وقتی واردش میشی عظمت تاریخیش رو حس میکنی. انگار همه حس ها عمیق تر و واقعی ترن. باورم نمیشه که مردم ما اینقدر قشنگن. وقتی ایران بودم چندباری رهگذرهای رندوم باهام هم صحبت شدن. حتی برام درد و دل کردن. تجربه ی خاص و عجیبی بود.
شاید برای همینه که درد دور بودن برام اینقدر عمیقه.
سال نوی هممون مبارک.
امسال بیشتر از همیشه حس نوروز و سرزندگی رو تجربه کردم. حال بدم رو چندروز کنار گذاشتم و همه مراسمات رو به جا آوردم. سبزی پلو باماهی و سیر و ته دیگ درست کردم, جای همتون سبز بود. سفره هفت سین چیدم. لباس نو خریدم. به خودم رسیدگی کردم. برای خیلیا پیام تبریک فرستادم. حتی یه دورهمی خونوادگی هم رفتم.
غیر از اینا زندگیم خیلی خالیه و تو یه حالت ریکاوری به سر میبرم. به خاطر شرایط بدم نتونستم امتحان درس اصلیم رو شرکت کنم و قراره حذفش کنم. میمونه فقط یه درس یه واحدی دیگه که اون رو هم نگه داشتم تا کار دانشجوییم رو از دست ندم. غیرازاون از هفته پیش گروه درمانی شروع کردم. یه جورایی بهترین گزینه ی پیش رو برام همین بود. بودن توی این گروه ها رو دوست دارم ولی از طرفی شنیدن درد و رنج های عجیب و غریب آدمها تحملش برام سخته. یه سطحی از تحمل و پذیرش می طلبه که مطمین نیستم داشته باشمش. از اون طرف وقت زیادی میگیره و عملا کل بعدازظهرهام رو توی این کلاسا میگذرونم.
مامانبزرگم همیشه میگه "خدا خیلی بنده داره" و این دقیقا چیزیه که هرروز بیشتر و بیشتر متعجبم میکنه. سطح تنوع آدمهایی که میبینم اونقدر زیاده که گاهی هضم کردنش برام سخت میشه. و مهمتر ازون فهمیدم هرگونه تعصب و پیش داوری راجع به آدمها یه جایی خیلی اذیتم میکنه. انگار زندگی مدام میچرخه و اون آدمهایی که نسبت بهشون تعصب دارم جلوم ظاهر میشن و کار خودم سخت تر میشه.
راستی کتاب خوندن رو هم دوباره از سرگرفتم. از کتابخونه ی شهر مجانی کتابی که میخواستم رو امانت گرفتم و یکی دیگه رو هم آنلاین با قیمت مناسب خریدم. امروز وقتی بیدارشدم سعی کردم یک ساعت فعالانه مطالعه کنم و واقعا تاثیرگذار بود.
امیدوارم روزای بهتری در انتظار هممون باشه.
این چندروز واقعا خوب نیستم. اتفاق خاصی نیفتاده فقط به شدت از همه چیز ناامیدم. نمیدونم شاید زیادی لوس شدم. شاید میخوام با این رفتارم جلب توجه کنم. هرچی که هست ازش خیلی خیلی خسته ام. تو یه باتلاقی ام که نمیشه ازش بیرون اومد. کاش یا نجات پیدا میکردم یا کامل فرو میرفتم.
این هفته انواع مشکلات روانی بهم هجوم آورده بود و توان مقابله باهاش رو نداشتم. شاید بهتر باشه زیاد راجع بهش ننویسم. فقط میتونم بگم که توی اون لحظه های تاریک همه چیز واقعی بود. انگار اختیارم رو ازم گرفته بودن. اما امروز خیلی بهترم. شاید تاثیر حرف های مشاور بود که خیلی بیشتر از وظیفه ی کاریش کمکم کرد. شایدم به خاطر دیدن دلسوزی استادم برای دانشجوهاش بود. انسانیت خیلی پدیده ی عجیبیه. عجیبه چون زبان و ملیت و فرهنگ نمی شناسه.
صبح صبحونه ی مقوی درست کردم و با مامان و خواهرم حرف زدم. بعد مدت ها باشگاه رفتم. چندتا خرید کوچیک کردم. با سین یه بحث مفصل داشتیم که حالم رو خیلی بهتر کرد. امروز صبح حس کردم سین رو هنوز خیلی کم می شناسم. برای اولین بار میتونستم ببینم که با رفتار و حرفهام احتمالا چه آسیب هایی به سین زدم و سعی کردم اون بار متفاوت باشم. باید قبول کنم که سین خیلی وقت ها تلاشش رو میکنه. هردومون خیلی چیزها رو باید یادبگیریم.
این آخر هفته میخوام روی امتحانم تمرکز کنم و درکنارش کار دانشجویی رو هم پیش ببرم. باید تمرین برنامه نویسی و اپلای رو هم دوباره از سر بگیرم.