جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

روزهای عجیب و کمی شادی

روزی که رفتم کتابخونه چندساعت بیشتر نتونستم بمونم. حس میکردم فشار زیادی روی چشمامه و تو همون قسمت سردرد داشتم. برگشتم خونه و به هر زوری بود سعی کردم یکم کدم رو پیش ببرم. واقعا سخت بود. دیروز صبح تونستم از استاد حل تمرین سوال بپرسم و بخش بزرگی از مشکلاتم حل شد. بعدشم کوییز هفتگی داشتیم. کل ویدیوهای درس که تموم نکرده بودم رو نگاه کردم و ویدیوهای قبلی رو مرور کردم. از صبح حس میکردم حال جسمیم واقعا بده ولی کم کم بهتر شدم. باورم نمیشد که با اون همه خستگی تونستم کارم رو پیش ببرم. طرفای عصر بود که یهو حس کردم خیلی شادم. پاشدم آهنگ گذاشتم و باهاش رقصیدم که خیلی بی سابقه بود

جدیدا روزا ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه از خواب پامیشم و دیگه تلاش برای خوابیدن فایده نداره. تنها راهم اینه که شبا سعی کنم زودتر بخوابم. از این همه بی خواب و بی انرژی بودن واقعا خسته شدم. حس میکنم اگه راه حلی پیدانکنم کم کم شخصیتم هم عوض میشه. دارم سعی میکنم روزا بیشتر آب بخورم. اگه بتونم ورزش کنم هم وضعیت جسمیم کلی بهتر میشه.

امروز هم باید سعی کنم کدنویسی رو پیش ببرم تا اگه اشکالی پیداکردم دوشنبه از استاد بپرسم. یه سری کارهای ریز و درشت دیگه هم دارم که این آخر هفته باید انجام بدم. دلم بیرون رفتن و معاشرت با آدمها میخواد. شاید امروز این وسط بیرون هم رفتم. امروز به این فکرمیکردم که اگه برم سرکار انگیزه و روحیه م چه تفاوتی میکنه. احساس مفیدبودن برای خودم و جامعه بنظر خیلی خوب میاد. این چیزیه که در حال حاضر توی زندگیم خیلی کم دارم.

این روزا خبرهای عجیب و غریب تمومی ندارن و من خیلی گیج میشم. سعی میکنم تاریخ و سیاست رو بفهمم ولی موفق نمیشم. فقط میدونم که کشته شدن آدمهای بی گناه خیلی اذیتم میکنه. شهرهای قشنگی که چندهزار سال تاریخ دارن روز به روز بیشتر نابود میشن و دلم به درد میاد. دوست دارم توی تاریخ سفرکنم و برگردم به دورانی که صلح نسبی وجود داشت. چرا آدمایی که اینهمه با هم فرهنگ و تاریخ مشترک دارن نمیتونن با هم در صلح باشن؟ چرا دنبال اتحاد و پیشرفت نیستن و به جاش ناامنی رو انتخاب میکنن؟


آپدیت زندگی بعد کلی وقت

کلی وقت اینجا نبودم و این مدت خیلی اتفاق افتاده… بعد از دوسال و خورده ای رفتم ایران و یکماهی اونجا بودم. برگشتم و ترم جدیدم رو اینجا شروع کردم. طی یه اتفاق مسخره گوشیم کامل قفل شد و تقریبا همه عکسایی که این مدت گرفته بودم پاک شد. دو هفته پیش یهو خونه مون رو عوض کردیم و اومدیم یه جای نزدیکتر. وسط این اتفاق ها فهمیدم یکی از دوستای قدیمیم که باهاش ارتباط نداشتم تصادف کرده و فوت شده.  


این ترم درس خیلی سختی دارم که اجباریه و از زیرش نمیتونم در برم. با این که استادش خیلی خوبه ولی خود مفاهیم و کدنویسیش سنگینه. اونقدر اضطرابش رو داشتم که شب ها نمیتونستم راحت بخوابم. تو طول روز هم تپش قلب داشتم و اذیت بودم. دیگه نتونستم تحمل کنم و طی یه حرکت انقلابی رفتم روانپزشک. دارو گرفتم و جلسه تراپی هم شروع کردم. خیلی خوشحالم که اینکار رو برای خودم انجام دادم.


حجم اتفاق ها و کارها اونقدر زیاد بوده که هضم کردنشون برام خیلی سخته. فقط میدونم که نباید زیاد به خودم سخت بگیرم. باید اجازه بدم ذهن و بدنم التیام پیدا کنن. خیلی عقلم رشد کرده که به این نقطه رسیدم تو زندگیم!


رفتم مشاوره و یکم بهتر شدم. بهم یه سری راهکار داد که انجام بدم. مثلا اینکه قبل خواب سراغ گوشی نرم یا اینکه یه لیست از چیزای مثبت درست کنم و موقعی که حالم بده اونا رو نگاه کنم. نمیدونم چرا وقتی حالم بده هرکاری میکنم که بدتر بشه. انگار میخوام عمق افسردگی و حال بد رو تجربه کنم. بهم گفت انتظاراتت از خودت بالاست که البته مشاور قبلی هم گفته بود. نمیدونم این از کجا اومده, شاید به خاطر رفتار بابام تو سالهای قبل بوده. این روزها هی بهم میگه به خودت سخت نگیر و فشار نیار ولی بابا دیگه دیر شده برای این حرفا!


به بابام که فکرمیکنم گریه م میگیره…به این همه فاصله ای که بین من و خونواده م هست. به مامانم. به خواهرم. به کارایی که نکردم. به جاهایی که توی ایران ندیدم. به اینکه دیگه اونجا خونه من نیست, حتی اگه فکرکنم هنوز هست…انگار دوران زندگی کردن اونجا برام تموم شده. چرا نمیدونستم اینقدر وابسته ام بهش؟ مشاور میگفت تو اینجا هنوز دایره اجتماعی خاصی نداری درحالی که توی ایران اینطور نیست. برای همینه که دل تنگیت اینقدر زیاده و اینجا نمیتونی شاد باشی…ازم پرسید راهی هست که بتونی این شهر رو یکم قابل زیستن بکنی برای خودت؟ و واقعا جوابی نداشتم! اما نهایتا به این نتیجه رسیدم که برنامه های گروه ایرانیا رو برم تا شاید بتونم دوست پیدا کنم.


حقیقتا دلم دوست دختری میخواد که روحیاتمون به هم نزدیک باشه و هر ازگاهی هم بتونیم هم رو ببینیم. گاهی با آدمها هم صحبت میشم یا توی فضای مجازی میبینمشون و آرزو میکنم کاش باهاشون دوست بودم. یا آرزو میکنم کاش دوستایی که توی ایران و جاهای دور دارم بهم نزدیک بودن. ولی انگار همیشه یه چیز این زندگی باید بلنگه! 


امروز میخوام برم کتابخونه و سعی کنم کارام رو اونجا پیش ببرم. به قول مشاور باید هدفهای کوچولو کوچولو بذارم به جای اینکه بخوام پرشی برم جلو. مثلا با خودم بگم الان میرم تا استارباکس. بعد از استارباکس میرم تا کتابخونه. بعد نیم ساعت روی فلان چیز وقت میذارم. البته من از استارباکس فقط به عنوان مقصد اول استفاده میکنم … پول با ارزشم رو برای قهوه استارباکس حروم نمیکنم


دلم برای این کد بیچاره میسوزه که اینهمه روزه نوشتمش ولی نمیرم درستش کنم. داره داد میزنه که بیا و من رو تموم کن توروخدا  من که میدونم نمیتونم خودم رو مجبور به کاری کنم تو هیچ شرایطی... اینکه خودم رو مجبور کنم فقط همه چیز رو بدتر میکنه... امان از این انگیزه و سیستم مغز آدمیزاد که بعضی وقتا هیچ جوره راه نمیاد با آدم


باورم نمیشه ماه سپتامبر هم داره تموم میشه و هنوز برای هیچ کاری نتونستم اپلای کنم.  قلبم به درد میاد وقتی به این فکرمیکنم که زمان همینطور داره میگذره و آینده م نامعلوم تر میشه.

در مورد سفر ایران و تجربه هایی که داشتم بعدا مینویسم. وقتی حالم یکم بهتر شد.