جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

باز هم سریال

بالاخره سریال مزخرف YOU رو تموم کردم. فصل آخرش رو فقط جلو میزدم که ببینم چی میشه تهش. که فهمیدم بازم تموم نشد و یه فصل دیگه ش مونده. با اینکه داستان خیلی بیخود و تیپیکال نتفلیکسی داشت, ولی راجع به یه سری آمریکایی هایی که دور و برم هم کم نیستن بهم دید بیشتری داد. با اینکه کلی کلمه های این فیلم رو نمیفهمیدم ولی بعدش روون تر و بهتر حرف میزدم. قسمت بدش اینه که برنامه م نبود اینهمه وقت پای لپتاپ باشم و چندساعت هیچ کار مفیدی نکنم. همین بیشتر اذیتم میکنه. تازه این چندروز روی گوشیمم san andreas نصب کرده بودم و هرازگاهی اعتیادوار میرفتم سراغش. واقعا جالب و نوستالژیک بود ولی از روی گوشیم پاکش کردم. نتفلیکس رو هم از روی لپتاپم بلاک کردم. این کار برای اینستاگرام و توییتر قبلا تا حدی جواب داده :))


برای کارهای درسیم هدف های کوچیک و خیلی مشخص گذاشتم. آخر روز دیدم که به نتیجه رسیده و حس خوب کوچیک ولی عمیقی داشت. جلسه ی کاریم هم دیروز برگزار شد. این ماه تونستم تسک های مربوط به کار و آموزش این دانشجو جدیده رو تو دو هفته اول ماه انجام بدم و بقیه ماه زمانم دست خودم بود. حداقل آرامش فکری بیشتری داشتم. یکی از ویژگی های من اینه که یه کاری رو انجام میدم ولی قسمت نهاییش رو حوصله ندارم تموم کنم. مثلا تکلیفم رو انجام دادم ولی تا دوساعت مونده به زمان تحویلش منظم یه جا ننوشته بودم که آپلود کنم. یا مثلا شیت های مربوط به گزارش کارم رو تا شب قبل از جلسه هنوز کامل نکرده بودم. اینجوری مجموع وقت و انرژی ای که میبره خیلی زیاد میشه.


خیلی وقتا توی مغزم گم میشم. یه کاری رو شروع میکنم و بعد خودم رو درحالی پیدا میکنم که کار اصلی یادم رفته و مسیرم کلا عوض شده. حتی موقع رانندگی هم خیلی وقتا zone out میشم. برای همینه که از رانندگی و کارهای مشابهش میترسم. خیلی وقتا دارم توی مغزم یه چیزی رو برای یه کسی تعریف میکنم. جالبه که دقت کردم وقتی پرده ی افسردگی از روم یکمی برداشته میشه بیشتر اینطوری میشم. به روانپزشک قبلی گفتم که برای تست ADHD معرفیم کنه ولی هزینه ش خیلی زیاد بود.امیدوارم با تمرین و تراپی حل بشه.


 یه راه حل دیگه م هم این بود که به این آدمهایی که میان توی ذهنم پیام بدم و واقعا بشینیم با حرف بزنیم. یا اینکه یه جلسه ی تراپی دیگه درخواست کنم. خیلی ساده به نظر میاد ولی برای من که نصف بیشتر زندگیم رو همینجوری زندگی کردم واقعا واقعا سخته. ایران که بودم یه جور حس دور بودن از آدمها و تنهایی داشتم الان هم یه جور دیگه. هرچند داره بهتر میشه ولی حس میکنم هنوز خیلی راه مونده. 


صبح هوا بارونی بود. بعد کلاسم با همسرم نوشیدنی گرم گرفتیم و زیر بارون قدم زدیم. حس میکنم بارون که میاد گرد و خاک رو از روی دلم میشوره و یه آدم جدید میشم. بنابراین عاشق هوای ابری ای ام که به بارون منجر بشه!


دوست دارم یه رابطه سالم تر با کارم ایجاد کنم. یادبگیرم که از فکرکردن و به چالش کشیده شدن لذت ببرم. از طی کردن قدم های کوچیک. از روتین داشتن. از عادت های سالم. ازون کسی که هستم شرمنده نباشم. تمرکزم رو روی رشد کردن بذارم نه بدون نقص بودن, بهترین بودن, یا تحت تاثیر قراردادن بقیه. دوست دارم هرروز طوری زندگی کنم که اگه روز آخرم بود تهش راضی باشم. راضی از تلاشی که کردم, هرچی که در توانم بوده. راضی از لذت های کوچیکی که بردم. راضی از اینکه اگه نتونستم به کسی خوبی کنم حداقل بدی نکردم. امیدوارم برای هممون اینجوری باشه.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد