جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

آخر ماه و کلی کار

امروز امتحان رانندگی رو رد شدم. دلیلی که آورد به نظرم منطقی نبود و اصلا نمیدونستم باید چنین قانونی رو رعایت کنم. خیلی ناراحت شدم چون به خاطر شرایطم تا یک ماه و نیم دیگه نمیتونم امتحان بدم. همسرم هم مجبور شد از خونه کار کنه و دیگه نمیتونه فعلا باهام بیاد.  امیدم به این بود که با گواهینامه گرفتن یکم مستقل تر بشم و وضع زندگیم بهتر بشه که اینم نشد. دوباره بعد ازینکه از ایران برگشتم میخوام توی یه محله ی خلوت تر و بهتر امتحان بدم.


با دوستم قرار گذاشتیم برنامه نویسی تمرین کنیم. بیشتر بعدازظهرها میرسم برم سراغش. ورزش رو هم میخوام مداوم انجام بدم حتی اگه خیلی کوتاه باشه. این روتین ها تنها چیزایین که میتونم بهشون تکیه کنم. از فکرهای زیاد و حرف های بی سر و ته دیگه خسته ی خسته م.


آخر هفته هم باید فایلای مربوط به کارم رو انجام بدم, چمدون ببندم, به علاوه کلی تمیزکاری و خریدای مربوط به خونه. جدید اگه یه کاری رو عقب بندازم حس میکنم زندگیم در مرز فروپاشیه, مثلا انجام ندادن یه کار ساده مثل  تمیزکاری و آشپزی ساده و خرید هم باعث هدررفتن پول و مشکلات دیگه میشه...فقط کار منظم و روی برنامه بودنه که احساس امنیت میده بهم!



چطوری عقلم رو از دست ندم؟

این چندروز غیر از کار فقط مشغول خرید بودم یا کارهای خونه. دیروز هم بعد از مدت ها ۴۰ دقیقه یوگا انجام دادم و کمی حالم بهتر شد. قبل از ورزش هم به موهام رو روغن نارگیل و روغن درخت چای زدم. این کار رو از روی اینترنت یادگرفتم که اسمش hot oil treatment عه, هنوز نمیدونم چقدر اثر داره.


اتاقمون صبح ها ساعت ۷ کاملا پر از نور میشه و عملا نمیشه توش خوابید! برای همین باید ساعت ۱۰ الی ۱۱ شب بخوابیم که اون موقع بیدار بشیم. تقریبا به این قانون پایبند بودم اما دیشب تا اومدم بخوابم ساعت ۱۲ شد و الان یکم خسته ام. تا ساعت ۸ فقط سعی میکردم بخوابم و فکرهای مختلف توی سرم بود. مثلا استرس ترم پیش رو به همراه کارپیداکردن. و همزمان از دست ندادن عقل و سلامتیم. انگار اون بخشی از خودم که احساس قوی بودن بهم میداد و باعث میشد تا حدی اعتماد به نفس داشته باشم از بین رفته!


ترکیب این ها با هم الان چالش بزرگ زندگیمه. شاید بزرگترینش همون سلامتی باشه. اخیرا توجه کردم که شب ها اینجا به شدت دلم میگیره و احساس تنهایی خیلی زیاد میکنم. این حس گاهی خیلی overwhelming میشه و اضطراب شدیدی میگیرم. شاید دلیلش اینه که توی یک سال و نیم گذشته تجربه های خیلی سختی رو توی این خونه و این منطقه گذروندم و روزهای خوب نیومده. خونه مون هم واقعا حس سلول زندان میده و دارم سعی میکنم عوضش کنم. دیشب وقتی این حس اومد سراغم رفتم توی خیابون بغل و کمی راه رفتم. حداقل اون خیابون کلی غذافروشی داره و چراغ هاش کامل روشنه. خیابون خودمون شب ها تاریک تاریکه.


دارم سعی میکنم کتاب The mindful body از Ellen Langer رو بخونم( قبلا راجع به پادکستش اینجا یکم گفته بودم). حقیقتا دارم توش دنبال یه راه حلی برای زندگی خودم میگردم چون شاید تغییر نگرش تنها راه حلم باشه در زمان حاضر. از طرفی عادت کردم وقتی میخوام استراحت کنم یوتیوب ویدیو میبینم. شاید اگه گاهی کتاب بخونم برای سلامت ذهنم بهتر باشه. 


امیدوارم توی این دوماهی که پیش رومه بتونم برای کارپیداکردن یه تلاشی بکنم. اولین قدمش آماده شدن برای مصاحبه برنامه نویسی هست. قبلا شاید ۳ بار شروع کردم (با یه پارتنر) و هربار به دلیلی رها شده. نمیدونم این بار با کسی میتونم شروع کنم یا نه. به دلیل کارم و ایران رفتن برنامه م خیلی فشرده ست و احتمالا فقط بعدازظهر ها بتونم روش کار کنم. قدم بعدی اینه که نظر چندنفر رو راجع به رزومه و ... م  بپرسم و بعدش فقط اپلای (به تعداد خیلی زیاد!) میمونه. شنیدم که یه سری از روش های میانبری مثل پیام دادن به کارمندهای شرکت یا ریکروتر ها استفاده میکنن. منم شاید امتحانش کردم.


خب دیگه من برم سر کار! تا اینجا کار فعلیم زندگیم رو نجات داده چون به راحتی وقتی بیکارم توی افسردگی گیر میفتم و بیرون اومدن ازش یه جورایی غیر ممکنه. از ته دل آرزو میکنم هرکسی این روزا دنبال کار میکرده انگیزه ش رو حفظ کنه و مسیر هم براش هموار باشه.



تابستون اینجاست

این چندروز بیشتر مشغول کار بودم. این کار جنرالی که دارم بیشتر از چیزی که فکرمیکنم خسته م میکنه. طوری که فقط برمیگردم خونه, یه غذایی سرهم میکنم و بعد میگیرم میخوابم. دیروز و پریروز در حدی کل روز خسته بودم که فقط خودم رو میکشیدم و از تخت به زور تونستم بیام بیرون! اما این آخر هفته کلی بهتر شدم.


هوا همچنان خیلی خوبه و این یکم عجیبه. فقط از ساعت ۱۱ صبح تا ۴ یا ۵ بعدازظهر وقتی زیاد توی آفتاب بمونی خیلی گرمت میشه. ماه بعد باید ساعت های کارم رو طوری تنظیم کنم که مجبور نشم مدت طولانی زیر آفتاب راه برم. یکمی براش اضطراب دارم چون کلی کار رو قبل از رفتنم به ایران باید تموم کنم.


تا آخر ماه هم میخوام وقت های بیکاری رو برم توی کتابخونه و کارهای لپتاپی رو اونجا انجام بدم. زیاد تنها موندن توی خونه اصلا جذاب نیست. به خصوص وقتی که آدم طول روز به کارهاش نرسه و شب اضطراب بگیره. اون موقع خواب و کل سیستم بدن به هم میریزه. دوست دارم یه سیستمی برای خودم بسازم که بتونم مرتب کار کنم و شرایطم رو تغییر بدم. واقعا دوست دارم کنار همه حاشیه های زندگیم یه چیزی باشه که با تلاش خودم به دستش بیارم . دوست دارم فکرکردن بهش حس اعتماد به نفس بهم بده, اعتماد به تلاش و استمرار خودم. متاسفانه تو این دوره از زندگیم روزمرگی و حاشیه کم کم داره جای همه این چیزا رو میگیره


چندروز پیش با یکی از دوستام حرف میزدم که شرایط مالیش اصلا خوب نیست و کلی هم بدهی داره. گفت که بعضی روزها خیلی کم غذا میخوره برای اینکه پول ذخیره کنه. و حس کردم یه جورایی افسرده شده. قبلا بهش پیشنهاد دادم که اگه پول نیاز داشت حتما بهم بگه اما این بار تصمیم گرفتم دیگه تکرار نکنم. امیدوارم اگه نیاز داشت واقعا خودش بیاد و مستقیم بهم بگه. یادمه قبلا برای یه امتحانی با هم نشستیم و کلی فشرده درس خوندیم. همین با هم درس خوندن خیلی انگیزه مون رو بیشتر میکرد. مطمینم اگه همین روش رو برای کار پیدا کردن پیاده کنیم شانسمون خیلی بیشتر میشه. اما در حال حاضر همه چیز خیلی نامطمینه.


قسمت خوب کارم شبی بود که باید میرفتم این ساختمون. معماریش خیلی قشنگه. به خاطر مدل طراحی ای که داره هرموقع که از زیرش رد بشی نسیم خنک رو حس میکنی. به خصوص اون شب ترکیبش با صدای آب و نوری که افتاده بود روی ساختمون باعث شد چند دقیقه ای اونجا بشینم و کلی لذت ببرم!