شاید هم نسلای من هم این مشکل رو دارن که مدام تو زندگی دنبال role model میگردن. یه نفر که توی زندگی بهش نگاه کنن و الگوی زندگیشون قرار بدن. نه اینکه صرفا الگوی زندگیشون باشه, اون حس همزادپنداری هم مهمه. شاید هم تربیت خانوادگیم اینطوری بوده که همیشه یه راه مشخص و کلیشه ای یا سنتی رو به عنوان آینده برامون ترسیم میکردن. هیچ وقت فکرنمیکردم داشتن الگو اینقدر برای من مهم بوده تا وقتی که به این دوره از زندگی رسیدم و تصمیم گرفتم شغل و رشته م رو عوض کنم. و الان کاملا اون احساس پوچی و نداشتن مسیر مشخص توی زندگی رو حس میکنم.
یه دوره ای از زندگیم صرفا یه موضوع رو انتخاب کردم چون استاد و همگروهی های خیلی خوبی داشتم. همون باعث شد تا یه حدی بهش علاقه پیدا کنم. بتونم منظم انجامش بدم. همونم باعث شد بتونم بیام آمریکا و اینجایی باشم که الان هستم. یه جورایی میشه گفت شرایطم توی ایران باعث میشد یه هدف اصلی داشته باشم و اونم مهاجرت و مستقل شدن بود. الان ولی همه چیز متفاوت شده.
این دوران پیداکردن شغل و بیکار بودن آدم رو از درون خالی میکنه. فکرکن چندصدمدل عنوان کارآموزی با چندصد ابزار مختلف جلوم هست که باید تا میتونم براشون اپلای کنم و مهارت موردنیازشون رو توی خودم تقویت کنم... ازون طرف درسای دانشگاهم رو هم بگذرونم. یه سری کار جنرال انجام بدم فقط برای اینکه پول دربیارم و شهریه و هزینه زندگیم رو پوشش بدم.
میدونم که سعی و خطای زیادی لازمه ولی واقعا از اشتباه رفتن مسیر میترسم. از اینکه همچنان توی این سن توی فاز تجربه کسب کردن باشم و به خودم القا کنم که سن یه عدده! در حالی که زمان داره هی بیشتر و بیشتر از دست میره.
تازه شرایط هم روز به روز عوض میشه و یه سری شغل ها از بین میرن یا ادغام میشن. یه آدمی مثل من که تازه وارد قضیه شده باید با همه اینا کنار بیاد. بزرگترین متخصص های AI میگن آینده براشون کاملا نامعلومه و درصد خوشبینی شون به این وضعیت ۵۰-۵۰ عه ... بعد از من چه انتظاری هست؟
به اینایی که از اول علاقه و استعدادشون تا حد زیادی معلومه خیلی باید حسرت خورد. من که تو این مورد کاملا گم شده م. دوست دارم کار برام معنی دار تر از این باشه که صرفا یه نرم افزار بسازم یا یه مشکلی رو برای یه مشتری حل کنم یا یه سری داده تحلیل کنم.
دوست دارم برای دنیا مفیدتر باشم.
با آدم ها بیشتر سر و کار داشته باشم.
واقعا دوست دارم ریسک کنم و ازین منطقه امن لعنتیم نجات پیدا کنم.
اصلا بحث استعداد و علاقه و اینجور چیزا رو بذاریم کنار, توی شرایط فعلیم چطوری میتونم یه کاری رو اونقدر منظم انجام بدم که بفهمم بهش علاقه دارم؟ یا اینکه بیخیال علاقه بشم و صرفا منبع درآمدم بشه؟
آخر هفته خیلی خوب بود. با همسرم رفتیم بازار هفتگی شهر و قدم زدیم. هوا هم عالی بود و هم آفتابی. خیابون ها پر از نوازنده و آدم بود و حس سرزندگی داشت. بعدش هم رفتیم خرید و بیشتر روز رو بیرون از خونه بودیم. بالاخره لیست بالابلند خریدای ایرانم داره تکمیل میشه
یکی از دوستای قدیمیم بهم پیام داد که برای بیزنس یوتیوبش بهش کمک کنم و یه درصدی از درآمد هم مال من باشه. خودش میگه خوش بینه ولی من حس خاصی ندارم. خوشحالم که مجبورم از منطقه امنم بیام بیرون و راجع به یوتیوب و مدل بیزنس و مسایل مالیش یاد بگیرم.
تازه اول پریودمه و مشکل گوارشی پیدا کردم. اصلا یه جور عجیب و غریبیه که قبلا اتفاق نیفتاده. نمیدونم به خاطر یه سری غذاهاییه که بهش عادت ندارم یا اینکه استرس و افسردگی کلا سیستمم رو به هم ریخته. فقط میدونم اون دورانی که بیشتر ورزش میکردم و بهتر میخوابیدم اینجور مشکل ها خیلی کمتر بودن! پس باید غرزدن رو متوقف کنم و شروع کنم به ورزش. بعضی وقتا از غرزدن خودم واقعا خسته میشم. میخوام برای خودم قانون بذارم که این صدای آزاردهنده ی توی مغزم که همش در حال آه و ناله کردنه رو خاموش کنم . حداقل بعضی روزها.
یه پادکست گوش میدادم که راجع به mindfulness بود و میگفت ما خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرمیکنیم کنترل داریم. یعنی اومدن آزمایش کردن و دیدن یه سری باورها یا فکرا میتونن سلامتی آدما رو خیلی خیلی بهتر کنن. مهمان این پادکست خودش اولین کسیه که واژه ی mindfulness رو به معنای امروزی ابداع کرده. شاید بعدا راجع بهش نوشتم.
برای کاری که توی دانشگاه انجام دادم یه کوه کار انجام نشده دارم که تا الان کلی به تعویق انداختم. با این همه اهمال کاری که من دارم چگونگی تا الان زنده موندنم برام سواله!
برم که برای هزارمین بار خودم رو مجبور به کوه کندن کنم فعلا!
توی یه دوره افسردگی خیلی عجیب غریب هستم که با تجربه های قبلیم کاملا فرق داره! جوری که فکرمیکنم قبلی ها شوخی بودن در برابر این. این که توی ذهن و جسمم حس خوب داشته باشم و (حتی کمی)حس امیدواری داشته باشم برام شده یه آرزوی دست نیافتنی. تراپی رو هم که ادامه ندادم! با این وجود دیشب نسبتا خوب خوابیدم و صبح تصمیم گرفتم یه لیست از چیزهایی بنویسم که بهشون علاقه دارم یا به هردلیل منو به وجد میارن.
حتی تو عمق تاریکی هم بعضی آدم ها بهم انگیزه میدن. مثل دوست های عزیز وبلاگی که هرشب نوشته هاشون رو میخونم. واقعا نیاز به کامیونیتی و ارتباط مداوم با آدمها دارم , چیزی که با مهاجرت و ازدواج و بالارفتن سنم هرروز کمبودش بیشتر حس میشه.
شاید سوال باشه که همسرم این مدت چیکار کرده؟ قطعا تامین مالی عمدتا رو دوش اون بوده. اما اونقدر سرش شلوغه و درگیر کارهای مختلفه که نمیشه بشینیم و با خیال راحت با هم وقت بگذرونیم. شاید هم بلد نیستیم کلا. حداقل من وقتی حالم بده کلا هیچی بروز نمیدم و همه فکرام رو میریزم تو خودم
باید وابستگی مالیم رو بهش کمتر کنم تا بتونم با دید باز برای زندگیم تصمیم بگیرم...نیاز دارم یه انرژی ماورایی بیاد و به جلو هلم بده تا برای کار منظم اپلای کنم و ازین شرایط راحت بشم. وگرنه که انگیزه م خیلی کمه و روی سلامتیم هم اثر گذاشته.
حس میکنم وسط یه جای دورافتاده م و عمیقا تنهام. به جز چندتا دوست که از بیشترشون هم دورم کسی نمونده. با دوست هایی که قبلا کمتر صمیمی بودم نمیتونم از راه دور زیاد ارتباط بگیرم. با مامانم دیگه اونقدر نزدیک نیستم.با خونواده همسرم هم که اصلا جور نیستم و به هم نمیخوریم.
شاید اگه یه فعالیت مشترک رو با یه سری آدم شروع کنم و برم سر کار حداقل حس تنهاییم کمتر بشه. مطمین نیستم بتونم دوست صمیمی پیدا کنم ولی همین که قدم های اول رو بردارم خودش برام موفقیت محسوب میشه!
یادم رفت بگم که از اول تابستون یه کار جنرال توی دانشگاه گرفتم و یه بخش کوچولو از شهریه و هزینه هام رو پوشش میده. همین کار هم توی این شرایط غنیمته و باعث میشه مجبور بشم از خونه برم بیرون یا با چندتا آدم در ارتباط باشم.
خب لیست علاقه هام تا حدی کامل شد! من برم که برای روزم یه برنامه ریزی بکنم و بعد برم سر کار