جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

جایگاه امن

برای رسیدن به جایی که امروز هستم از مسیر سختی گذشتم. نمیدونم این همه سختی لازم بوده و هست یا نه. نمیدونم ارزشش رو داشته یا نه. فقط میدونم یه روز که از خواب بیدار شدم مثل همیشه کلی بدن درد داشتم. همچنان خیلی خسته بودم. اضطراب و افکار منفی بهم هجوم برده بود. قلبم مثل همیشه تند تند میزد. رفتم دوش آب گرم بگیرم تا شاید حالم بهتر بشه. چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که حس کردم نمیتونم نفس بکشم. افتادم و توان پاشدم نداشتم. دست چپم کاملا بی حس بود و حس خیلی عجیبی توی بدنم داشتم. انگار که همه چیز داشت تموم میشد. انگار اون لحظه پایان من بود.


توی همون حالت همسرم رو صدا زدم. بیچاره خیلی ترسیده بود. کمکم کرد بیام توی اتاق و روی تخت بشینم. یکم آب خنک خوردم و بهتر شدم. اما ترس اون لحظه هنوز باهام بود. رفتم دکتر و بهم گفت که از اضطراب شدید اینطوری شدی. نوار قلبم سالم بود. فقط تصور میکردم که قلبم داره می ایسته. اما با این حال هنوزم وقتی وارد حموم میشم یاد اون لحظه میفتم. هربار بهم یادآوری میشه که بدنم چه عذابی کشید.


الان که دارم برای شما مینویسم توی جایگاه امن و نرم و گرم خودم نشستم. بخاری رو روشن کردم تا صداش بهم آرامش بده. بطری آبم هم بغل دستمه. حس خوبی داره.


نسبت به گذشته خیلی بهترم. انگار از پاییز امسال تا الان کلا یه آدم دیگه شدم. انگار دارم کم کم برمیگردم به نگاری که اون همه مضطرب نبود. نگاری که چیزهایی توی زندگی همچنان امیدوارش میکرد.


خونه جدیدمون رو دوست دارم. از هرنظر خیلی نسبت به خونه های قبلی که داشتیم بهتره. توش احساس راحتی میکنم. دوست دارم تمیز و مرتب نگهش دارم و توش وقت بگذرونم. چندبار هم توش مهمونی کوچیک گرفتم. اینکه صدای خنده و شادی هم روزی اینجا پیچیده یعنی کم کم میشه بهش گفت خونه.


تعطیلات سال نو فراتر از تصورم خوب بود. چندباری با دوستام بیرون و یه بار مسافرت چندروزه رفتیم. اون لحظه ها شادترین روزهای زندگیم توی آمریکا تا به الان بوده. 


تازه میفهمم وقتی هرروز با اضطراب از خواب بیدار نشی, وقتی مدام مجبور نباشی خودت رو آروم کنی, وقتی احساس کنی که توی این دنیا جایگاهی داری, تازه اون موقع ست که کلی ایده و فکر مثبت هم به ذهنت میرسه. صبح تا شب رو با افکار منفی نمیگذرونی. گاهی نور هم به ذهنت میتابه. حس میکنی که تو هم میتونی و غیرممکن نیست.


شاید خودم هم عاقل تر شدم. یادگرفتم خودم رو بروز بدم و راحتیم رو اولویت بذارم. وقتی از چیزی یا کسی ناراحت میشم بگم. با اطرافیان مرز داشته باشم. برای خودم ساعت فراغت و خلوت بذارم. هنوزم خیلی سخته پایبند بودن به این چیزها. ولی تا حدی دست یافتنیه.