امروز به یک قسمت از مجموعه رود گوش میکردم، برای اولین بار. موضوع این قسمت چگونه مثل سقراط حیرت کنیم بود. گوش کردن به این ویدیوی کوتاه بیست دقیقه برام خیلی آموزنده بود. اینکه از دانش تا حکمت فرسنگ ها فاصله هست. اینکه یک ضرب المثل اندونزیایی میگه: دانشی که به کار گرفته نشه شایعه ست، یا چیزی تو این مایه ها. خلاصه اینکه دانش رو باید زندگی کرد، دانش چیزی نیست که توی طاقچه خونت بگذاری و هرازگاهی سراغش بری. این روزها بیشتر از همیشه ذهنم درگیر اینه که : حکمت چیه و چطوری میتونم بهش برسم. از تجربه هایی که توی این ۲۶ سال زندگی داشتم، پول چیزی نیست که روح من رو جلا بده. این رو به خوبی میدونم. دوست دارم اونقدری پول داشته باشم که بتونم باهاش تجربه های تجلی دهنده روح داشته باشم، و فراتر از اون نه. گاهی حسرت چیزهایی رو میخورم که حتی هیچ وقت آرزوی داشتنشون رو نداشتم. چون اون چیزها ارزشهایی بودن که از خارج به من وارد شدن. به قول مجبتی شکوری گاهی باید چراغ ذهنمون رو روشن کنیم و از فکرهایی که بی وقفه توی ذهنمون سروصدا میکنن بپرسیم که اصلا چطوری اومدن توی ذهن ما؟ کی به اونها اجازه ورود داده؟
درس بزرگ دیگه ای که گرفتم دیدگاه آدمهای خردمند نسبت به خودشون بود. سقراط از ندانسته هاش آگاه بود. سقراط روش منحصربه فردی برای سوال پرسیدن داشت و میتونست با سوالهای خوب و عمیق و دقیق مردم رو متحیر کنه. سقراط سعی میکرد پیش فرض دانای کل بودن رو راجع به همه چیز نداشته باشه….این یکی از ابعاد شخصیته که من باید خیلی بیشتر روش کار کنم. دراومدن از یه دوره طولانی افسردگی این تفکر رو تو من به وجود آورده بود که اگه بخوام میتونم به خیلی چیزها برسم. این تصور تو من به وجود اومده بود که دلیل خیلی حس های بد رو میدونم و اگه طبق راه حل هام عمل نمیکردم دچار خود سرزنشی و استرس بیش از حد میشدم. اما الان میفهمم که این اقرار به ندونستنه که راه رستگاریه. پیش فرض نداشتن راجع به آدمی که هرکسی میتونه باشه آرامش بخشه. چون بهمون فرصت کاوش کردن، تجربه کردن، و بودن میده.
این روزها بیشتر از هرچیز نیاز دارم که چندساعت عمیقا فکرکنم و ببینم کجای زندگی هستم.