توی یه دوره افسردگی خیلی عجیب غریب هستم که با تجربه های قبلیم کاملا فرق داره! جوری که فکرمیکنم قبلی ها شوخی بودن در برابر این. این که توی ذهن و جسمم حس خوب داشته باشم و (حتی کمی)حس امیدواری داشته باشم برام شده یه آرزوی دست نیافتنی. تراپی رو هم که ادامه ندادم! با این وجود دیشب نسبتا خوب خوابیدم و صبح تصمیم گرفتم یه لیست از چیزهایی بنویسم که بهشون علاقه دارم یا به هردلیل منو به وجد میارن.
حتی تو عمق تاریکی هم بعضی آدم ها بهم انگیزه میدن. مثل دوست های عزیز وبلاگی که هرشب نوشته هاشون رو میخونم. واقعا نیاز به کامیونیتی و ارتباط مداوم با آدمها دارم , چیزی که با مهاجرت و ازدواج و بالارفتن سنم هرروز کمبودش بیشتر حس میشه.
شاید سوال باشه که همسرم این مدت چیکار کرده؟ قطعا تامین مالی عمدتا رو دوش اون بوده. اما اونقدر سرش شلوغه و درگیر کارهای مختلفه که نمیشه بشینیم و با خیال راحت با هم وقت بگذرونیم. شاید هم بلد نیستیم کلا. حداقل من وقتی حالم بده کلا هیچی بروز نمیدم و همه فکرام رو میریزم تو خودم
باید وابستگی مالیم رو بهش کمتر کنم تا بتونم با دید باز برای زندگیم تصمیم بگیرم...نیاز دارم یه انرژی ماورایی بیاد و به جلو هلم بده تا برای کار منظم اپلای کنم و ازین شرایط راحت بشم. وگرنه که انگیزه م خیلی کمه و روی سلامتیم هم اثر گذاشته.
حس میکنم وسط یه جای دورافتاده م و عمیقا تنهام. به جز چندتا دوست که از بیشترشون هم دورم کسی نمونده. با دوست هایی که قبلا کمتر صمیمی بودم نمیتونم از راه دور زیاد ارتباط بگیرم. با مامانم دیگه اونقدر نزدیک نیستم.با خونواده همسرم هم که اصلا جور نیستم و به هم نمیخوریم.
شاید اگه یه فعالیت مشترک رو با یه سری آدم شروع کنم و برم سر کار حداقل حس تنهاییم کمتر بشه. مطمین نیستم بتونم دوست صمیمی پیدا کنم ولی همین که قدم های اول رو بردارم خودش برام موفقیت محسوب میشه!
یادم رفت بگم که از اول تابستون یه کار جنرال توی دانشگاه گرفتم و یه بخش کوچولو از شهریه و هزینه هام رو پوشش میده. همین کار هم توی این شرایط غنیمته و باعث میشه مجبور بشم از خونه برم بیرون یا با چندتا آدم در ارتباط باشم.
خب لیست علاقه هام تا حدی کامل شد! من برم که برای روزم یه برنامه ریزی بکنم و بعد برم سر کار