جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

ماه هایی که گذشت

بعد از مدت ها دوباره سعی کردم اینجا بنویسم. باورم نمیشه که یک سال و ۴ ماهه آمریکام و چقدر اتفاق های مختلف این مدت افتاده.

چندماه پیش بود که متوجه شدم این مسیر دکترا مال من نیست. نه اینکه با خود دکترا خوندن مشکل داشته باشم، اما موضوعی که برای پی اچ دی روش کار میکردم اون چیزی نبود که واقعا بهش علاقه داشته باشم. با خودم فکر کردم چرا باید این همه زمان و انرژی رو بذارم روی چیزی که واقعا بهش اهمیت نمیدم؟ در این حین با یه زمینه کاری جدید آشنا شدم که هم بنظرم جذاب میومد، هم مهم و هم معنی دار. این شد که تصمیم گرفتم هرکاری در توانمه انجام بدم تا به علاقه م برسم.

میخوام از پاییز یه رشته جدید شروع کنم. این رشته جدید دقیقا اون چیزی نیست که من میخوام ولی یه قسمتی ازون مهارت های فیلد جدید رو اینجوری میتونم به دست بیارم. این حین هم یه درس از رشته جدید برداشتم که ببینم چه جوریه و خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم.

ترم خیلی سختی رو گذروندم. خیلی چیزها کاملا متفاوت از انتظاری که داشتم پیش رفت. برای چندهفته مریض بودم و برای اولین بار فهمیدم مریض شدن توی غربت چقدر عجیبه، به خصوص اینکه همش ایمیل برام میومد و هرساعت که استراحت میکردم یه کار جدید عقب میفتاد. روتین زندگیم کامل به هم خورد و برام سخت بود که دوباره ورزش کردن رو شروع کنم. این مدت همسرم خیلی کمکم کرد. این روزها بیشتر از همیشه میفهمم که خانواده چقدر مهمه.

اما همش گذشت. فقط دو هفته تا آخر ترم مونده و من دارم برای امتحانم آماده میشم. همچنان بعضی وقت ها استرس کل وجودم رو میگیره: امتحان پیش رو، تابستون، مشکلات مالی، اپلای کردن برای کار، بچه دار شدن، و ... . حس میکنم این مسیر پر از عدم قطعیته و من باید خودم رو برای هرچیزی آماده کنم. شاید آمادگیش رو ندارم اما چاره ای نیست. 

گاهی با خودم تنها میشم و سعی میکنم به زندگیم عمیق فکر کنم. به این نتیجه میرسم که اون آدم استرسی خود واقعی من نیست. این عمیق فکر کردن باعث میشه بفهمم که من واقعا از شکست خوردن نمیترسم... این تصوراتم از شکسته که بیشتر منو آزار میده. برای این که این مایندست رو حفظ کنم باید بیشتر بنویسم و بخونم. چندروز پیش لینکداین یکی از افراد مورد علاقه م رو میدیدم. اونجا خیلی شفاف گفته بود: وقتی روزای سختی رو میگذرونی یه سری کارها باید برات غیرقابل مذاکره باشه ، مثل ورزش (حداقل چهاربار در هفته) و مطالعه روزانه. 

این مدت با آدمهای رشته جدیدم آشنا شدم. بودن باهاشون باعث میشه بیشتر تلاش کنم و بفهمم کجا چه خبره اما کلا از بودن توی جو سنگین بدم میاد. نه دوران کنکورم واردش شدم و نه برای اپلای کردن. حتی یادمه بعد یه مدت دیگه گروه های اپلای رو هم خیلی کم چک میکردم، چون اطلاعات غلط اونجا خیلی زیاد بود و مدام بهم استرس میداد. الان هم برای اینکه بتونم از این جو دور بشم باید یادبگیرم چطور ذهنم رو آزاد نگه دارم. مثل یه جور بالانس برای اون همه حس منفی که دور و برمه. 

این مدت آخر هفته ها رو رفتیم کنار ساحل و اونجا فقط راه رفتیم. بعضی روزا رفتیم بازارچه آخر هفته. کافه های جدید رو امتحان کردیم. یه بار هم توی یه شهر برفی کلبه گرفتیم و از کوه نزدیکش بالا رفتیم. وقتی با خودم تنهام سرگرمیم نقاشی کشیدنه یا گوش دادن به موسیقی بی کلام (این مورد آخر رو جدیدا بهش علاقه پیدا کردم!). پیدا کردن هنرمند های جدید و یادگرفتن داستان زندگیشون خیلی بهم آرامش میده. شاید یه زمانی راجع به این چیزها نوشتم. میخوام تفریح های جدید امتحان کنم. الان مطمینم که داشتن سرگرمی های خوب و متنوع برای هرکسی ضروریه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد