جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

خوب نیستم

این چندروز واقعا خوب نیستم. اتفاق خاصی نیفتاده فقط به شدت از همه چیز ناامیدم. نمیدونم شاید زیادی لوس شدم. شاید میخوام با این رفتارم جلب توجه کنم. هرچی که هست ازش خیلی خیلی خسته ام. تو یه باتلاقی ام که نمیشه ازش بیرون اومد. کاش یا نجات پیدا میکردم یا کامل فرو میرفتم. 

بهتر شدن و امیدواری

این هفته انواع مشکلات روانی بهم هجوم آورده بود و توان مقابله باهاش رو نداشتم. شاید بهتر باشه زیاد راجع بهش ننویسم. فقط میتونم بگم که توی اون لحظه های تاریک همه چیز واقعی بود. انگار اختیارم رو ازم گرفته بودن. اما امروز خیلی بهترم. شاید تاثیر حرف های مشاور بود که خیلی بیشتر از وظیفه ی کاریش کمکم کرد. شایدم به خاطر دیدن دلسوزی استادم برای دانشجوهاش بود. انسانیت خیلی پدیده ی عجیبیه. عجیبه چون زبان و ملیت و فرهنگ نمی شناسه.


صبح صبحونه ی مقوی درست کردم و با مامان و خواهرم حرف زدم. بعد مدت ها باشگاه رفتم. چندتا خرید کوچیک کردم. با سین یه بحث مفصل داشتیم که حالم رو خیلی بهتر کرد. امروز صبح حس کردم سین رو هنوز خیلی کم می شناسم. برای اولین بار میتونستم ببینم که با رفتار و حرفهام احتمالا چه آسیب هایی به سین زدم و سعی کردم اون بار متفاوت باشم. باید قبول کنم که سین خیلی وقت ها تلاشش رو میکنه. هردومون خیلی چیزها رو باید یادبگیریم.


این آخر هفته میخوام روی امتحانم تمرکز کنم و درکنارش کار دانشجویی رو هم پیش ببرم. باید تمرین برنامه نویسی و اپلای رو هم دوباره از سر بگیرم.

بچه داری

دیشب جاری و پسرکوچولوش اومدن اینجا و دوساعت پیش برگشتن. جاری انرژی مثبت خوبی داره و منم سعی کردم بهش راحت بگذره. صبح تونست بره به کارش برسه و من و سین بچه رو نگه داشتیم. بچه داری هم سخت بود هم خیلی جالب و هیجان انگیز. وقتی مامانش رفت بچه بدجور به گریه افتاده بود و انگار داشت از حال میرفت. بغلش کردم و پشتش رو ماساژ دادم و کم کم آروم شد.اون لحظه خیلی حس عمیق و عجیب و خوبی داشتم. بعدش انرژی پیداکرد و کلی میوه خورد. کلی بازیگوشی کرد. با بچه ی همسایه توی حیاط بازی کردن و لباساش کثیف و چمنی شد. بردمش یه حموم کوچولو و لباساش رو عوض کردم. بعدش ناهار کباب تابه ای با گوجه درست کردم که خیلی دوست داشت. برای خودمون ته دیگ سیب زمینی هم گذاشتم که برای اولین بار کریسپی و عالی شد. اونقدر که فکرمیکردم توی بچه داری بد نبودم. خاله بودن رو دوست دارم چون مسئولیتش کمتره ولی درعین حال لذت وقت گذروندن با فسقلی رو پیدامیکنم. سین که دیشب نتونسته بود خوب بخوابه سرحال و شاد نبود و بعدازظهر روی مبل از حال رفت. هممون دوساعتی خوابیدیم. عصر دورهم قهوه و آجیل خوردیم و حرف زدیم. درکل خیلی خوش گذشت.


با خونواده ی سین چالش کم نداشتم. درحال حاضر باهاشون در صلح نسبی ام. دلیل اصلیشم اینه که فاصله م رو حفظ میکنم. اگه فاصله م رو حفظ نکنم واقعا نمیکشم. همه چی رو توی خودم میریزم و ممکنه به خودم خیلی آسیب بزنم. بعضی ها بهم میگن تو خیلی حساسی و احتمال داره که حرفشون درست باشه. اما نمیدونم اگه حساس نباشم چجوری باشم؟ چه طوری از خودم و زندگیم مراقبت کنم؟ درکل متاهل بودن برای من به شخصه خیلی سخته و اگه به خاطر خود سین نبود شاید همون اوایل جدامیشدم. اون موقع از خودم هم درآمد کافی داشتم و شاید راحتتر پیش میرفت. اما نتونستم. شاید ترسیدم. شاید هم سین رو دوست دارم. امیدوارم دومی درست باشه.


امروز یه تمرین کدنویسی انجام دادم. به درس خوندن نرسیدم. باید فردا ویدیوهای درس رو برای امتحان تموم کنم. کاردانشجویی هم مونده که از یکشنبه میرم سراغش. سعی میکنم پله پله برم جلو و پنیک نزنم. قرار بود فردا با دوستم بریم بیرون که کنسل شد و میتونم صبح رو درس بخونم. به جاش شب هم رو میبینیم و احتمالا یه شامی دور هم بخوریم. به حرف زدن باهاش خیلی نیاز دارم.

حس های خوب واقعی

دیروز با استاد درسم یه گفتگوی خیلی مهم داشتیم. خیلی باهام رک و پوست کنده حرف زد و بهم گفت که معلومه برای کلاس من وقت نگذاشتی. فکرمیکنی این به من چه حسی میده؟ بهم گفت حتی اگه تو یادنگیری به من پول میدن, که خیلی ناراحت کننده ست! من نمیتونم تو رو مجبور کنم که تلاش کنی. آخرش هم بهم گفت که من ترسناک نیستم فقط به دانشجوهام خیلی اهمیت میدم اگه نگار چندسال پیش اونجا بود با اون حرفای اول شاید حتی گریه میکرد. ولی خیلی آروم و نشسته بودم و با طرف بحث میکردم. حتی قبلش که با دانشجوی دکتراش راجع به اینکه کم کاری میکنه دعوا میکرد هم من آروم نشسته بودم. انگار این حرف ها رو در جای درست و زمان درست باید میشنیدم. بعد با روش خاص خودش برام قسمتی که اشکال داشتم رو توضیح داد و ازم خواست که من چیزایی که فهمیدم رو براش توضیح بدم. مثل کلاس خصوصی بود!‌ وقتی از دفترش اومدم بیرون حس خوبی داشتم که مدت ها تجربه نکرده بودم. و از خودم به خاطر تغییراتی که کردم سپاسگذارم :-)


جدیدا سعی میکنم با آدمها روراست باشم که خیلی از من بعیده. ولی مجبورم. بین تظاهر کردن به نایس بودن و خودخوری و زدن حرف دلم یکی رو باید انتخاب کنم. بحث حتی زدن حرف دل هم نیست! کلا هم خیلی خجالتی ام و هم مدام به قضاوت آدمها راجع به جزئی ترین مسائل فکرمیکنم. توی دنیای کار قضیه بدتر هم هست! به خصوص اینکه استاد و رئیس همیشه برام یه distant figure بودن که درهرحالت قابل احترامن, من همیشه باید در حالت ضعف نسبت به اونا باشم و مدام مواظب باشم که ناراحت نشن. این قوانینی که برای خودم گذاشتم اصلا از کجا اومدن؟ چرا پیش فرض ذهن منن؟


چندوقت پیش با یکی از دوستام راجع به کتابی که خونده بود حرف زدیم. راجع به ساختن عادت ها بود. بحث این بود که وقتی میخوای هدفی بسازی باید صرفا اون کار رو انجام بدی وانتظار نتیجه نداشته باشی. بعدش با هم بحث کردیم که چه جوری میشه این روش رو برای زندگی الانمون استفاده کرد. وقتی دنبال کار میگردیم و اینقدر عدم قطعیت هست. میدونم که خیلی کلیشه ای بنظر میاد ولی حرف زدن راجع به این توی مغزم یه جرقه کوچیک ایجاد کرد که بیشتر به عادت هایی که دارم توجه کنم. فکرمیکردم برای من ساختن عادت های خوب اونقدر سخته که انگار ممکن نیست کلا. ولی بعد که به رفتارهام دقت کردم دیدم که همین الان چقدر عادت های بد (و تعدادی عادت خوب) دارم. و متوجه شدم که این به تعویق انداختن کارها و موکول کردنش به بعد هم جزوی از عادت روزمره م شده. خود این اهمال کاری کلی انرژی ذهنم رو می بلعه و نمیذاره آرامش داشته باشم. بعد از همه داستانا الان دارم به خودم یاد میدم که به درس خوندن و کارکردن و معاشرت با آدمها و تمیز و مرتب کردن خونه هم به چشم عادت نگاه کنم, به جای اینکه همه رو یه chore بزرگ ببینم که مدام بزرگ و بزرگ تر میشه تا جایی که کلا کنارش میذارم و فکرمیکنم زندگیم از هم میپاشه. تازه الان نسبت به سه سال پیش خیلی بهتر شدم! و واقعا واقعا الان که بررسی میکنم میبینم خیلی وقتا مسیره خیلی قشنگ بوده. گاهی اونقدر دنبال رسیدن بودم که کلی از روزهای عمرم رو به خودم زهرکردم. طوری که مدت زیادی فقط وقتی تعطیل بودم یا هیچ کاری نباید انجام میدادم خوشحال بودم. که در اون حالت هم بیشتر وقت ها تو خونه میموندم و سرم توی گوشیم بود و الکی میچرخیدم. خیلی وقتا ذهنم من رو گول میزنه. دلم رو به این خوش میکنم که سین بدون کار و پول نمیمونه. یا اینکه دیگه اقامت دارم و بنظر نمیاد کسی منو ازین جا بنذازه بیرون. نمیخوام بگم امنیت مالی و اقامت بده, قطعا به آدم ثبات بیشتری میده. قطعا چیزیه که بهم اجازه داده اصلا بتونم به علاقه هام و رشد کردن فکرکنم. قطعا کمکم کرده از survival mode خارج بشم. ولی فرورفتن توی منطقه امن و بیرون نیومدن ازغار تنهایی و فاصله گرفتن از جامعه هم خیلی خیلی بده.


کاش خودمون رو بیشتر دوست داشته باشیم. کاش اینقدر با مقایسه ی بی دلیل انرژی خودمون رو هدر ندیم. از کجا معلوم که اصلا این همه سرکوفت و فشار لازمه که آدم پیشرفت کنه؟ یعنی اگه با خودش دوست باشه نمیتونه تو زندگیش جلو بره؟ یه جایی میخوندم که چیزی به اسم دیسیپلین به اون معنی که تو ذهن اکثر ماست اصلا وجود نداره. خیلی از ما یه کاری رو شروع میکنیم و وسطش میبینیم که چقدر بد پیش رفته و از انتظاراتمون دوریم. این وسط کی برنده ست؟ اونی که میتونه بپذیره که عالی نیست ولی میتونه بهتر باشه و درعین حال خودش رو ببخشه. بیاین خودمون رو ببخشیم و رو به جلو بریم. این همون چیزیه که اسمش رو دیسیپلین میذاریم.


منم مثل هرآدمی تغییر مثبت رو دوست دارم. تا اینجای زندگی بخش جدایی ناپذیر فکرام بوده, حالا چه خوب و چه بد. اما گاهی خیلی خسته میشم از تلاش برای تغییرکردن. گاهی فقط میخوام باشم و از زنده بودنم لذت ببرم.