جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

ترس و ناامنی مهاجرت

نزدیک دوسال و نیمه که درگیر اپلای و ویزام. این مدت خیلی بهم سخت گذشته ولی فکرمیکنم لایق چیزی که بهش رسیدم نیستم. اینکه مهاجرتم اوکی شد حاصل یه سری اتفاقاییه که در زمان درست افتادن و لزوما من باعث اتفاق افتادنشون نبودم. تو کل این مدت با مشکلات خیلی زیادی سرو کله زدم اما خیلی ها خیلی بیشتر از من تلاش کردن. میدونم این فکرها بهم کمکی نمیکنن ولی نمیتونم جلوشون رو بگیرم. دوست دارم موقع رفتن اینو درنظر بگیرم که ممکنه مجبورم کنن برگردم و ازینجا مونده و ازونجا رونده بشم. دوست دارم وقتی با هیجان از خاک اینجا بلند میشم، به پرواز برگشت اجباریم هم فکر کنم. دوست دارم پلن های B و C و … برای خودم بچینم. این مدل فکر کردن باعث میشه حس کنم از واقعیت دور نیستم. 

باید خودم رو برای "زندگی برای بقا" آماده کنم. از زمان ورودم به آمریکا حدود 25 روز فرصت دارم که با محیط و دانشگاه آماده بشم، کارهای اداری و ثبت نام انجام بدم، امتحان گواهینامه رو شرکت کنم تا مدرک شناسایی درست حسابی بگیرم، وتو یه امتحان زبان شامل رایتنیگ و اسپیکینگ به جای آیلتس اکسپایرشده م شرکت کنم (این قسمت واقعا روی اعصابمه). وقتی کلاسا شروع میشه همزمان باید هرهفته ریسرچ و تسکهای استادم رو انجام بدم ، و برای اولین بار سه تا درس در مقطع گرجویت بگذرونم که یکیش یه درس الکترومغناطیس پیشرفته از دانشکده فیزیکه!(خدایا اینو کجای دلم بذارم؟) هدفم تو ترم اول ساختن دایره دوست هام، درس خوندن درست حسابی و پیش بردن ریسرچ باشه. طبق چیزهایی که خوندم و شنیدم باید توی همه این درسا نمره A- به بالا بگیرم وگرنه باید با دکترا (و شاید آمریکا) خداحافظی کنم! 

تقریبا روزی نیست که بدون فکر کردن به این شرایط سخت و رقابتی به شب برسه. اون موقع که اپلای میکردم هدفم مستقل شدن از خانواده م بود و دوست داشتم فشار محیط درسی روم کم باشه تا بتونم با استرس کمتر اوایل مهاجرت رو بگذرونم. اما الان دارم دانشگاه نسبتا خوبی میرم و محیط به نظر خیلی رقابتی میاد. بیشتر ایرانیا از دانشگاه های خفن اومدن. خسته تر از اینم که با چنین آدمایی رقابت کنم.

آشفتگی ذهنی وحشتناک

بی برنامه بودن، آشفتگی ذهنی، بی حوصلگی، اضطراب زیاد و گاها افسردگی رفیق همیشگی من در چندماه گذشته بوده. تقویمم رو که نگاه میکنم برام سخته بگم 5 ماه از زندگیم اینجوری بوده. برای دلخوش کنی خودم میگم 4 ماه، چون شاید ماه جولای حداقل سعیم براین بود که هرروز یکم درس بخونم و تقریبا هرروز هم ورزش میکردم. اما ماه های بعدش همه چیز بد بود و گاهی هم افتضاح. الان نمیخوام زیاد راجع به گذشته بنویسم چون دارم ماه آخرم رو توی ایران سپری میکنم. کلی کار ناتموم دارم که باید اینجا انجام بدم، از جمع وجور کردن تا کارهای اداری و آماده شدن برای اولین سفر تنهاییم به دورترین نقطه قابل سکونت کره زمین. باید با یه سریا خدافظی کنم و آخرین حرفایی که باید گفت رو بگم. باید با این واقعیت کنار بیام که معلوم نیست کی بتونم خونواده م رو دوباره از نزدیک ببینم. باید با این محله و پارکا و درختا و رهگذراش و شهری که از بچگی توش بزرگ شدم خدافظی کنم، چون احتمالا دیگه قرار نیست برای مدت طولانی اینجا بمونم. کلی درس و کار دانشگاهی دارم که تو اولویت انجام دادنن و به خاطر اهمال کاری روی هم جمع شدن. اما مهمتر از همه اینا، هنوز نفهمیدم راجع به یه سری چیزا با خودم چندچندم. یه سری مسائل هست که هنوز جرئت نکردم بهشون فکر کنم.

حدس میزنم دلیل اینکه اینهمه از کنترل خارج شدم تو خونه نشینی باشه. این مسئله برای من جدید نیست ولی تو دوران پندمی، بیرون اومدن از کارم و تنها موندن توی ایران (درحالی که تقریبا همه دوست و همکلاسیهام رفتن) خیلی بیشتر حس میشه. عمق فاجعه اینه که اهمال کاری فقط یه به تعویق انداختن ساده کارها نیست، بعد از مدتی به یه سبک زندگی ثابت تبدیل میشه و ساختار شخصیتت رو عوض میکنه. برای من این مدلی بود که اولش احساس گناه زیادی داشتم، اما بعد از مدتی تبدیل به عادتم شده. بیشتر روزها یه زندگی نباتی دارم که توش نه کارمیکنم، نه فعالیت جسمی، و نه معاشرت خاصی دارم. مدتهاست هیچ کتاب یا فیلم یا انسان خاصی رو دنبال نکردم، کارهای هنری و فوق برنامه هم که دیگه به کنار. بیشتر روزا درگیر کم خوابی ام و نهایتا فقط میتونم کارهایی رو انجام بدم که به بقای اولیه م کمک میکنه. این وسط وقتی اتفاقی یه تلنگر ذهنی میخورم، به شدت به هم میریزم و وارد موقعیت های مرزی وحشتناک میشم. 


انتخاب محیطی برای تولید محتوای شخصی

امروز بعد از مدتها دوباره تصمیم به نوشتن توی این محیط گرفتم. به طور اتفاقی با یک وبلاگی اینجا آشنا شدم که راجع به زندگیش توی آمریکا، تجربه هاش و تصمیماتش می نوشت. تفاوت اینجور پلتفرم های به اصطلاح سنتی با اینستاگرام و سوشال مدیاهای دیگه واقعا توی چشم میزنه. اینقدر مجذوب کننده بود که چندین ساعت از وقتم رو صرفش کردم (البته شاید دلایل دیگه هم داشته باشه). بعدا بیشتر راجع به این تفاوت ها مینویسم. اما به هرحال این اتفاق باعث شد که به وبلاگ نویسی دوباره فکر کنم و به عنوان یک گام برای شروع، دوباره بخشی یادداشت های روزانه م رو توی گوگل داک انجام بدم. در حال حاضر 4 تا محیط حقیقی و مجازی برای یادداشت برداری دارم، که به دو دسته کلی "برنامه ریزی، تصمیم ها، افکار، سبک زندگی" و "ریسرچ، درسها و کارهای آکادمیک" تقسیم بندی میشن. هرکدوم از این دسته ها هم 2 مکان "رسمی" و "اسکرچ" دارن. این محیط ها هم میتونن مجازی باشن (همین گوگل داک ها) هم حقیقی (دفترچه یادداشت و کاغذ). بعد از کلی کلنجار با خودم تونستم به این 4 تا محیط برسم و حس "ناراحتی" که نسبت به دفترها و فایلهام دارم رو به حداقل برسونم. اما واقعیت وحشتناک اینه که حتی تولید محتوا توی این 4 تا مکان رو هم تقریبا مدت زیادیه که پیگیری نکردم! یعنی عملا اصلا روی برنامه نبودم. یکی از دلایل احتمالی اینه که حس میکنم هیچ تعاملی با محیط اطراف ندارم و کارهای من هیچ اهمیتی برای دنیا نداره (حس عجیبیه که نمیتونم زیاد توضیحش بدم). اگه بتونم برنامه وبلاگ نویسی رو عملی کنم، یه روش سالم برای ایجاد این تعامل ساختم که به من، افکارم، تصمیمام و زندگیم به عنوان یه آدم یکم روح و جلا ببخشه. دوست دارم بیشتر اونی باشم که تماشا و روایت میکنه تا کسی که دراما میسازه و قضاوت میکنه.