دیروز با استاد درسم یه گفتگوی خیلی مهم داشتیم. خیلی باهام رک و پوست کنده حرف زد و بهم گفت که معلومه برای کلاس من وقت نگذاشتی. فکرمیکنی این به من چه حسی میده؟ بهم گفت حتی اگه تو یادنگیری به من پول میدن, که خیلی ناراحت کننده ست! من نمیتونم تو رو مجبور کنم که تلاش کنی. آخرش هم بهم گفت که من ترسناک نیستم فقط به دانشجوهام خیلی اهمیت میدم
اگه نگار چندسال پیش اونجا بود با اون حرفای اول شاید حتی گریه میکرد. ولی خیلی آروم و نشسته بودم و با طرف بحث میکردم. حتی قبلش که با دانشجوی دکتراش راجع به اینکه کم کاری میکنه دعوا میکرد هم من آروم نشسته بودم. انگار این حرف ها رو در جای درست و زمان درست باید میشنیدم. بعد با روش خاص خودش برام قسمتی که اشکال داشتم رو توضیح داد و ازم خواست که من چیزایی که فهمیدم رو براش توضیح بدم. مثل کلاس خصوصی بود! وقتی از دفترش اومدم بیرون حس خوبی داشتم که مدت ها تجربه نکرده بودم. و از خودم به خاطر تغییراتی که کردم سپاسگذارم :-)
جدیدا سعی میکنم با آدمها روراست باشم که خیلی از من بعیده. ولی مجبورم. بین تظاهر کردن به نایس بودن و خودخوری و زدن حرف دلم یکی رو باید انتخاب کنم. بحث حتی زدن حرف دل هم نیست! کلا هم خیلی خجالتی ام و هم مدام به قضاوت آدمها راجع به جزئی ترین مسائل فکرمیکنم. توی دنیای کار قضیه بدتر هم هست! به خصوص اینکه استاد و رئیس همیشه برام یه distant figure بودن که درهرحالت قابل احترامن, من همیشه باید در حالت ضعف نسبت به اونا باشم و مدام مواظب باشم که ناراحت نشن. این قوانینی که برای خودم گذاشتم اصلا از کجا اومدن؟ چرا پیش فرض ذهن منن؟
چندوقت پیش با یکی از دوستام راجع به کتابی که خونده بود حرف زدیم. راجع به ساختن عادت ها بود. بحث این بود که وقتی میخوای هدفی بسازی باید صرفا اون کار رو انجام بدی وانتظار نتیجه نداشته باشی. بعدش با هم بحث کردیم که چه جوری میشه این روش رو برای زندگی الانمون استفاده کرد. وقتی دنبال کار میگردیم و اینقدر عدم قطعیت هست. میدونم که خیلی کلیشه ای بنظر میاد ولی حرف زدن راجع به این توی مغزم یه جرقه کوچیک ایجاد کرد که بیشتر به عادت هایی که دارم توجه کنم. فکرمیکردم برای من ساختن عادت های خوب اونقدر سخته که انگار ممکن نیست کلا. ولی بعد که به رفتارهام دقت کردم دیدم که همین الان چقدر عادت های بد (و تعدادی عادت خوب) دارم. و متوجه شدم که این به تعویق انداختن کارها و موکول کردنش به بعد هم جزوی از عادت روزمره م شده. خود این اهمال کاری کلی انرژی ذهنم رو می بلعه و نمیذاره آرامش داشته باشم. بعد از همه داستانا الان دارم به خودم یاد میدم که به درس خوندن و کارکردن و معاشرت با آدمها و تمیز و مرتب کردن خونه هم به چشم عادت نگاه کنم, به جای اینکه همه رو یه chore بزرگ ببینم که مدام بزرگ و بزرگ تر میشه تا جایی که کلا کنارش میذارم و فکرمیکنم زندگیم از هم میپاشه. تازه الان نسبت به سه سال پیش خیلی بهتر شدم! و واقعا واقعا الان که بررسی میکنم میبینم خیلی وقتا مسیره خیلی قشنگ بوده. گاهی اونقدر دنبال رسیدن بودم که کلی از روزهای عمرم رو به خودم زهرکردم. طوری که مدت زیادی فقط وقتی تعطیل بودم یا هیچ کاری نباید انجام میدادم خوشحال بودم. که در اون حالت هم بیشتر وقت ها تو خونه میموندم و سرم توی گوشیم بود و الکی میچرخیدم. خیلی وقتا ذهنم من رو گول میزنه. دلم رو به این خوش میکنم که سین بدون کار و پول نمیمونه. یا اینکه دیگه اقامت دارم و بنظر نمیاد کسی منو ازین جا بنذازه بیرون. نمیخوام بگم امنیت مالی و اقامت بده, قطعا به آدم ثبات بیشتری میده. قطعا چیزیه که بهم اجازه داده اصلا بتونم به علاقه هام و رشد کردن فکرکنم. قطعا کمکم کرده از survival mode خارج بشم. ولی فرورفتن توی منطقه امن و بیرون نیومدن ازغار تنهایی و فاصله گرفتن از جامعه هم خیلی خیلی بده.
کاش خودمون رو بیشتر دوست داشته باشیم. کاش اینقدر با مقایسه ی بی دلیل انرژی خودمون رو هدر ندیم. از کجا معلوم که اصلا این همه سرکوفت و فشار لازمه که آدم پیشرفت کنه؟ یعنی اگه با خودش دوست باشه نمیتونه تو زندگیش جلو بره؟ یه جایی میخوندم که چیزی به اسم دیسیپلین به اون معنی که تو ذهن اکثر ماست اصلا وجود نداره. خیلی از ما یه کاری رو شروع میکنیم و وسطش میبینیم که چقدر بد پیش رفته و از انتظاراتمون دوریم. این وسط کی برنده ست؟ اونی که میتونه بپذیره که عالی نیست ولی میتونه بهتر باشه و درعین حال خودش رو ببخشه. بیاین خودمون رو ببخشیم و رو به جلو بریم. این همون چیزیه که اسمش رو دیسیپلین میذاریم.
منم مثل هرآدمی تغییر مثبت رو دوست دارم. تا اینجای زندگی بخش جدایی ناپذیر فکرام بوده, حالا چه خوب و چه بد. اما گاهی خیلی خسته میشم از تلاش برای تغییرکردن. گاهی فقط میخوام باشم و از زنده بودنم لذت ببرم.
سلام نگار جان
چقدر قشنگ روی خودت تمرکز کردی.
می دونی با وجودیکه سنی رو طی کردیم باید خودمون رو دوباره تربیت کنیم در جاهای که حس می کنیم ضعف داریم و خودمون رو رشد بدیم.
خوشحالم می بینم داری به مسیری که در زندگی طی می کنی فکر می کنی.
موفق باشی نگار جان
دقیقا شادی جان! آدم به تغییر و رشد مثبت و به چالش کشیدن خودشه که زنده ست.
ممنون از کامنت قشنگت. به همچنین عزیزم