جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

جوانه ای در دل سنگ

اینجا از تلاشهام برای پیداکردن خودم و راهم می نویسم

بچه داری

دیشب جاری و پسرکوچولوش اومدن اینجا و دوساعت پیش برگشتن. جاری انرژی مثبت خوبی داره و منم سعی کردم بهش راحت بگذره. صبح تونست بره به کارش برسه و من و سین بچه رو نگه داشتیم. بچه داری هم سخت بود هم خیلی جالب و هیجان انگیز. وقتی مامانش رفت بچه بدجور به گریه افتاده بود و انگار داشت از حال میرفت. بغلش کردم و پشتش رو ماساژ دادم و کم کم آروم شد.اون لحظه خیلی حس عمیق و عجیب و خوبی داشتم. بعدش انرژی پیداکرد و کلی میوه خورد. کلی بازیگوشی کرد. با بچه ی همسایه توی حیاط بازی کردن و لباساش کثیف و چمنی شد. بردمش یه حموم کوچولو و لباساش رو عوض کردم. بعدش ناهار کباب تابه ای با گوجه درست کردم که خیلی دوست داشت. برای خودمون ته دیگ سیب زمینی هم گذاشتم که برای اولین بار کریسپی و عالی شد. اونقدر که فکرمیکردم توی بچه داری بد نبودم. خاله بودن رو دوست دارم چون مسئولیتش کمتره ولی درعین حال لذت وقت گذروندن با فسقلی رو پیدامیکنم. سین که دیشب نتونسته بود خوب بخوابه سرحال و شاد نبود و بعدازظهر روی مبل از حال رفت. هممون دوساعتی خوابیدیم. عصر دورهم قهوه و آجیل خوردیم و حرف زدیم. درکل خیلی خوش گذشت.


با خونواده ی سین چالش کم نداشتم. درحال حاضر باهاشون در صلح نسبی ام. دلیل اصلیشم اینه که فاصله م رو حفظ میکنم. اگه فاصله م رو حفظ نکنم واقعا نمیکشم. همه چی رو توی خودم میریزم و ممکنه به خودم خیلی آسیب بزنم. بعضی ها بهم میگن تو خیلی حساسی و احتمال داره که حرفشون درست باشه. اما نمیدونم اگه حساس نباشم چجوری باشم؟ چه طوری از خودم و زندگیم مراقبت کنم؟ درکل متاهل بودن برای من به شخصه خیلی سخته و اگه به خاطر خود سین نبود شاید همون اوایل جدامیشدم. اون موقع از خودم هم درآمد کافی داشتم و شاید راحتتر پیش میرفت. اما نتونستم. شاید ترسیدم. شاید هم سین رو دوست دارم. امیدوارم دومی درست باشه.


امروز یه تمرین کدنویسی انجام دادم. به درس خوندن نرسیدم. باید فردا ویدیوهای درس رو برای امتحان تموم کنم. کاردانشجویی هم مونده که از یکشنبه میرم سراغش. سعی میکنم پله پله برم جلو و پنیک نزنم. قرار بود فردا با دوستم بریم بیرون که کنسل شد و میتونم صبح رو درس بخونم. به جاش شب هم رو میبینیم و احتمالا یه شامی دور هم بخوریم. به حرف زدن باهاش خیلی نیاز دارم.

نظرات 2 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 6 اسفند 1403 ساعت 22:31

سلام نگار جان
:) بچه ها اینقدر نازن و حس خوبی به ادم میدن که وقت گذروندن باهاشون کلی انرژی خوب به ادم میده.
چه خوب که میشینی و به خودت و احساساتت فکر می کنی. من اگر مزدوج بودم سعی می کردم فاصله م با خانواده همسرم حفظ کنم. بزرگترین دلیلش این هست که من زیادی شخصیت حمایتگری دارم و بار مسئولیت زندگی اونا رو می نداختم روی دوش خودم. اما با بلوغ فکری که الان دارم دوست ندارم اینکار رو کنم و دلم می خواد بیشتر وقتم رو بزارم روی خانواده خودم. البته منظورم مادر و خواهر و... فعلا که از ازدواج کردن خبری نیست
موفق بلشی عزیزم

شادی جان فکرکردن خوبه ولی به اندازه ش.
تصمیم خوبی هست. بنظرم اینجوری احترام هردوطرف هم بیشتر حفظ میشه.
برای منم خانواده اولم اولویت داره. ولی اینجا پیشم نیستن که هم خوبه هم بد.

زن بابا دوشنبه 6 اسفند 1403 ساعت 17:19 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام بچه داری انرژی زیاد میگیره از آدرس منتظ ی نی نی باشیم حالا که خوب بلدی

درسته واقعا. البته بچه تقریبا دوسالشه و باهام همکاری هم میکرد.
زن باباجون دارم کم کم بهش فکرمیکنم. بیشتر راجع بهش مینویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد