شنبه و یکشنبه هم تموم شد. نسبتا خوب پیش رفت. دیروز با سین رفتیم یوگا و خیلی عالی بود. اولش حرکات موزون داشت که من خیلی خوشم اومد. حتی playlist آهنگاش رو هم از مربی گرفتم. این دو روز تمرین کدنویسی هم کردم. دارم سعی میکنم که به مغزم فشار بیارم و خوب فکرکنم ولی در عین حال خودم رو زده نکنم. تلاش بعدیم اینه که هرسوال ازم زیاد وقت نگیره. روی کاربردهای هر الگوریتم توی دنیای واقعی تمرکز کنم. بینش بلندشم و راه برم و آب خوردن یادم نره. یه رکورد سریع هم از هر سوال برای خودم ثبت کنم.
امروز صبح هم کارم رو شروع کردم. خیلی خیلی خسته بودم و کل روز خودم رو می کشیدم. به زور یک تکلیف درس رو تموم کردم و تحویل دادم. حتی خرید و درست کردن غذا هم امروز با سین بود. قرار بود با دوستم بریم و غذای هندی بگیریم که کنسلش کرد.
برای فردا کلی ویدیو از هردوتا درس و دوتا تکلیف دیگه مونده. پروژه درس رو هم باید استارت بزنم. شاید فردا عصر با همسایه هامون دور هم جمع بشیم. به یه دوست دیگه هم پیام دادم که یه روز تو این هفته بریم پیاده روی.
قدر دوستی ها و روابطی که دارم رو باید خیلی بدونم. هرچند که میدونم به اندازه کافی تلاش نمیکنم و از ارتباط گرفتن میترسم. دیگه یادگرفتم که هرچی جلونرم و ارتباط نگیرم عضله ی روابط اجتماعیم ضعیف تر میشه. به خصوص که سین هم تو این موضوع بدتر از منه.
دیروز توی کلاس یوگا فهمیدم حتی توی آروم ترین لحظه هم بازهم نگرانم و مدام حواسم پرت میشه. نگران دوستی هایی ام که ندارم یا دوستایی که ازم دورن. نگران نداشتن کاری که خوشحالم کنه و تکراری نباشه. نگران عدم قطعیت زندگی. تصمیم گرفتم تا وقتی کار پیدانکردم از این مملکت بیرون نرم. تا وقتی کار ندارم هم نمیخوام برای بچه دارشدن اقدامی بکنم. فعلا برای کارهایی که مهارتش رو دارم باید اقدام کنم. ازون طرف میخوام بفهمم چه کاری رو توی رشته م دوست دارم (یا ندارم!). آسون نیست ولی نفهمیدنش شاید کار رو بعدا سخت تر کنه.
امروز که سرکار بودم حس کردم که حافظه م اصلا خوب نیست. کلا هروقت ذهنم رو به چالش میکشم انگار تو حالت دفاعی قرار میگیره و دیگه نمیتونه واضح فکرکنه. یه جور بدی که نمیشه توصیف کرد. کم یا بدخوابیدن هم که همه چیز رو بدتر میکنه...کاش از این وضعیت نجات پیدامیکردم چیزی که بهم امید میده که نسبت به قبل با خودم مهربون تر و رو راست ترم. این بهترین قسمت بزرگسالیه.
چه جالب. منم دقیقا همینم. از یوگا متنفرم چون بینش یاد تمام بدبختیام میوفتم :/
اذیت کننده ست :(